بعد صحبت های حاج آقا، وقتی حسابی اشک مان در آمد و سبک شدیم، راهنمایی مان کردند به ساختمان کناری که موکب خانم ها بود. سه تا دختر خانم قد و نیم قد ایستاده بودند و با خوش آمدگویی ما را به داخل هدایت می کردند.
تشک ها روی زمین پهن بود و بالشتی هم رویش. تشک هایی که از قدمت شان می شد حدس زد حسابی متبرک اند و قبل از ما پذیرای زائران زیادی بودند. تشک هایی که همیشه بی تاب تن های خسته زائرانند. تن هایی خسته اما بی تاب رسیدن.
چون هیات عهد آدینه از قبل این موکب را برای مان گرفته بود، بیشتر بچه ها ایرانی و مال خود هیات بودند. البته عرب هایی هم حضور داشتند. در کل فکر می کنم دویست نفری می شدیم. هوا سرد بود و دو سه تاچراغ نفتی هوای داخل موکب را گرم می کرد. چراغ هایی که از بوی گیج کننده شان کم کم توسط بچه هابه سمت در راهنمایی می شدند تا در فرصتی به بیرون تبعید شوند.
مشغول جابه جایی و ماساژ پاهای مان بودیم که دخترها با سینی هایی بر سر وارد شدند. پذیرایی کردند و رفتند. شام قیمه بادمجان بود و خوشمزه. هر چی به یکی از بچه ها اصرار کردیم، نخورد. از صبح لب به هیچ کدام از غذاها نزده بود و با همان نان خشک و ارده عسلی که به تجویز دکتر روازاده توی کوله همه مان موجود بود و بار سنگینی، خودش را سیر کرد. غذا که تمام شد آمدند جمع کردند و رفتند. البته خرما هم تعارف کردند. خرماهایی سیاه و شیرین.
تقریبا اکثر بچه ها گلودرد داشتند. به تجویز محبوبه (برای خودش یک پا دکتر سنتی بود) با نمک دریایی که همراه داشت، قبل خواب غرغره کردیم. داشتیم جای مان را راست و ریس می کردیم که غش کنیم، ناگهان متوجه شدیم یکی از دختر کوچولوهایی که جلوی در بهمان خوش آمد می گفت، دوید و آمد طرف ذوستم. توی دستش دو تا لقمه بود. به سمت دوستم گرفته بود و با لبخند به زبان عربی چیزهایی می گفت. دوستم تشکر کرد و گفت که سیر شده. باورمان نمی شد؛ متوجه شده بود غذا نخورده و رفته بود از موکب های دیگر غذا گرفته بود به هوای اینکه شاید بادمجان دوست نداشته. یکی ساندویچ مرغ بود و دیگری چیزی شبیه کتلت. به دوستم گفتیم بگیر این بچه لطف کرده دستش رو رد نکن. ساندویچ رو گرفت و علی رغم اصرار بچه ها که می گفتیم اینو دیگه باید بخوری، باز هم دلش راضی نشد و نخورد.
هوا سرد بود. سه چهار نفری کنار هم خوابیدیم و پتوها رو از طول چندتایی روی مان انداختیم تا بلکه گرما گرفتگی عضلات مان را تا صبح بهتر کند.
…………………..
بعدها وقتی به ماجرای آن شب فکر کردم و آن را کنار اتفاقات دیگر گذاشتم به نکات جالبی رسیدم که شاید بی ربط به هم نباشند.
آقای پناهیان توی صحبت های شان جایی گفتند امام حسین(ع) حواس شان به تک تک شماها هست. به تک تک این جمعیت میلیونی. به بچه و بزرگ. از تک تک شما استقبال می کند و اگر بدانید که با چه شوقی منتظر تک تک شماست…
در مقیاس بزرگ تر خداست که حواسش به تک تک آدم های دنیاست. به تک تک مخلوقاتش.
آن شب، آن دختربچه چطور بین آن همه زائر حواسش به تک تک ما بود، چطور فهمید که دوست من غذا نخورده، در حالی که یواشکی نان خشک می خورد. وقتی یک بچه کوچک چنین صحنه ای را دیده و با آن مهربانی رفتار کرده، چطور ممکن است امام حسین من که خودش دعوتم کرده، حواسش به لحظه لحظه قدم هایی که به شوقش برمی دارم نباشد؟
واقعا او که در نهایت محبت است و قدیم الاحسان، چگونه از من پذیرایی خواهد کرد؟
خدای حسین چی؟ او مرا چگونه در آغوش خواهد کشید؟
امکان ندارد آنها لحظه ای ما را فراموش کنند، به گفته امام زمان (عج) این خود ماییم که دچار نسیان می شویم.
“انا غیر مهملین لمراعاتکم، و لا ناسین لذکرکم، و لو لا ذلک لنزل بکم اللاواه، واصطلمکـم الاعداء. فـاتقـوا الله جل جلاله وظاهـرونـا.
ما در رعایت حال شما کوتاهى نمى کنیم و یاد شما را از خاطر نبرده ایم، که اگر جز ایـن بود گرفتاری ها به شما روى مى آورد و دشمنان، شما را ریشه کـن مى کردند. از خدا بترسید و مارا پشتیبانى کنید.”
منبع: حافیان
خاطرات مرتضی ناصری مقدم و سمیه اصلانی
دیدگاه بگذارید