جاده انتظار
هتل که رسیدیم اعلام کردند ساعت ۵ صبح ساک ها و وسایل اضافی را به جز چیزهایی که برای مسیر پیاده روی لازم است، داخل لابی هتل بگذاریم تا با اتوبوس ببرند کربلا. ساعت ۷ صبح هم به سمت ابتدای جاده نجف-کربلا حرکت میکنیم.
خوشحال شدیم؛ فرصت خوبی بود که یکبار دیگر برای نماز صبح حرم برویم و البته وداع کنیم.
خدا را شکر نماز صبح رسیدیم حرم و برای آخرین بار زیارت امیرالمومنین و اجازه و استمداد از آقا برای رفتن به کربلا.
دل کندن از حرم کار راحتی نبود مخصوصا وقتی بعد نماز دسته های زوار که بیشتر هم ایرانی بودند مشغول روضه خوانی و مناجات می شدند و مایی که آنقدر وقت نداشتیم تا با گریه های آنها همراه شویم…
یک عده از هم وطن های آذری صدای گریه و ناله هاشون داخل حرم پیچیده بود. خیلی از قسمت هایش را نمی فهمیدم اما همان سوزشان کافی بود تا هم صدای شان شوم.
سعی می کردم لحظه لحظه حضورم را در وجود و ذهنم ثبت کنم. نفس هایم را. نفس هایی را که در فضای حرم می کشیدم. حرم را نگاه می کردم و برای مدتی چشم می بستم تا بتوانم تصورش کنم. شاید دیگر فرصتی نباشد. نه دعوتی و نه عمری برای اجابت. همه این لحظه ها و نفس ها را احتیاج دارم. برای روز مبادا. برای همین امروز که راهی کوی حسینم. اذن زیارت پسر را باید همین حالا، همین لحظه از پدر بگیرم. آقا جان! مولای من! رخصت می دهید؟…
حرم را به امید اینکه آخرین زیارتمان نباشد ترک کردیم و به هتل برگشتیم.
طبق اعلام برنامه قرار بود صبحانه داخل اتوبوس ها داده شود. بعد از برگشتن از حرم فقط ساک ها را به داخل لابی آوردیم و تکه پارچه های سفیدی که باید روی آنها اسم و مشخصات مان را می نوشتیم، به ساک ها بستیم تا ساک ها و وسایلی که با ماشین به کربلا برده می شد، گم نشود و راحت بتوان صاحبش را شناسایی کرد.
منتظر حرکت شدیم. از آنجایی که معمولا این طور موقع ها خیلی طول می کشد تا همه چیز هماهنگ شود، زمان زیادی را در انتظار گذراندیم. حالا فکرش را بکنید که بچه های کاروان ما توی ۳ تا هتل مختلف هم اسکان داشتند، خودتان این زمان انتظار را محاسبه کنید.
بالاخره اگر اشتباه نکنم حول و حوش ساعت ۹ بود که اتوبوس ها آماده حرکت شدند. متوجه شدیم از صبحانه هم خبری نیست. داخل اتوبوس هر کی هر خوراکی داشت – بیشتر به ته مانده های خوراکی شبیه بود- تناول می کرد که یکهو یاد مبلغ ۵۰ هزار تومانی افتادم که تهران یکی از دوست های خانمم داده بود تا خرج زوار شود.
اتوبوس داشت شروع به حرکت می کرد که سریع پایین رفتم و از مغازه پایین هتل با راهنمایی آقای نوروزی (مدیر کاروان) ۲ کارتن کیک (همون تی تاپ خودمون) گرفتم و توی اتوبوس پخش کردیم. کلی برای حاجت بانی دعا کردند که جماعتی را از گشنگی رهانیده بود.
اتوبوس به سمت اول جاده نجف-کربلا حرکت می کرد و مدیران هر اتوبوس برنامه ها را اعلام می کردند. اول از همه یاور دسته ها معرفی شدند.
و اما یاور دسته؟!! مسئولین کاروان گفتند از آنجایی که مسیر پیاده روی شلوغ است و امکان حرکت همه با هم نیست، تصمیم بر این شده که دسته های چند نفری تشکیل و برای هر کدام هم یک یاور دسته که از قبل اعلام آمادگی کردند تعیین شود. مدتی به معرفی یاوران و شناسایی افراد و رد و بدل کردن شماره تلفن ها گذشت. باقی وقت را هم آقای … که از دست اندرکاران کاروان بودند به توضیحاتی درباره پیاده روی پرداختند. ( اسمش رو نمی گیم چون شاید راضی نباشه. بعد از سفر ما اسم «مردی که زیاد می دانست» رو در انطباق شرایط سفر با عنوان فیلم های سینمایی برای ایشان انتخاب کردیم)
حرف هایی مانند اینکه تقریباً هر روز چقدر باید راه برویم، مراقب همدیگه باشیم، از موکب های بزرگ تر که مطمئن ترند غذا و خوردنی و آشامیدنی بگیریم، تهدید وهابی ها به مسموم کردن غذاها، نرفتن به داخل موکب ها برای ماساژ (البته بیشتر قابل توجه خانم ها)، تعداد تیرهای برق و توجه به شماره های آن برای طی مسیر و قرار گذاشتن، قبل تاریک شدن هوا جایی را برای خواب در موکب های ساختمانی پیدا کنیم وگرنه مجبوریم در سرمای هوا توی چادرها بخوابیم که منجمد می شویم، بار روی دوش مان کم باشد چون همین ۲کیلو ساده روز سوم پیاده روی به اندازه ۲۰۰کیلو روی دوشمان سنگینی می کند، از ۱۴۶۰ تیرک برق حداقل باید روز اول که پرانرژی تر هستید ۷۰۰ تا را بروید وگرنه با نزدیک شدن به اربعین و ترافیک نزدیک کربلا بعید است که برسید، هر کسی کارت هتلش را از مدیر کاروانش بگیرد تا در کربلا و شلوغی آن آواره نشود…
و در آخر جالب ترین نکته را گفتند؛ این که وقت نیست تا به همه اتوبوس ها برود و توضیح بدهد، “شما که شنیدید به دیگران هم بگید!!!” حالا شما فکر کنید کدام دیگران؟ اصلا کجا آنها را ببینی که این رسالت عظیم را به انجام رسانی!
با حس نزدیک شدن به جاده، داخل اتوبوس دائماً در حال چشم گرداندن بودیم تا اول جاده را ببینیم که ناگهان متوجه توقف اتوبوس ها داخل یک خیابان فرعی شدیم.
اول فکر کردیم که قرار است اتوبوس ها آنجا توقف کنند و ما هم از همان جا شروع به پیاده روی کنیم ولی اوضاع و احوال چیز دیگری را نشان می داد.
داشتیم پیاده می شدیم که یکی آمد و گفت پیاده نشوید. پیگیر موضوع شدیم یکی گفت می خواهند همه رو بازرسی کنند و تا بازرسی نکنند اجازه عبور نمی دهند.
ما داخل اتوبوس ماندیم اما مسافرین اتوبوس های دیگر در حال پیاده شدن بودند و اینجا بود که دوباره پیگیر شدیم و فهمیدیم کلهم قضیه چیز دیگری است. راننده های محترم دبه کرده اند و نمی خواهند بقیه راه را تا ابتدای جاده بروند.
از آن بدتر ناهماهنگی ای بود که بوجود آمده بود. نفمیدیم چرا بعضی ها با ساک و وسایل شان آنجا هستند و ساک ها را تحویل ندادند. حالا فکر کن توی این وانفسا بخواهی آن رسالت مهم را هم به انجام برسانی!
اول صبح که کلی معطل شدیم و الان هم اینطوری. به قول دوستان، از ساعت ۴ بیدار باشی، بدون صبحانه و الان که نزدیک ظهر است و دیگر نایی در بدنت نمانده هنوز به جاده هم نرسیده باشی؛ اینها را بگذارید کنار افاضات “مردی که زیاد می دانست” و فرموده بود روز اول تا تیرک ۷۰۰خودتان را برسانید و الا چنین و چنان، همه و همه باعث شده بود تقریباً داد همه در بیاید. ناگهان آقای راننده با حالت خشمگین آمد و فهمیدیم که بالاخره خدا بخواهد قرار است جلوتر برویم.
اتوبوس ها حرکت کردند. کم کم به ابتدای جاده نزدیک می شدیم. سربندهای زردی را بین بچه ها پخش کردند تا به سر ببندیم و پرچم های سبزی که داخل کوله ها بگذاریم تا در مسیر راحت تر همدیگر را پیدا کنیم و یک دستمال؛ دستمال اشک.
داخل بسته های فرهنگی که داده بودند، شعری بود -توی برنامه پیاده روی تمرینی کویر مرنجاب کاشان که قبل از سفر رفته بودیم تمرین کرده بودیم- برای اینکه فضا عوض شود همخوانی شعر را شروع کردیم و آماده ورود به جاده شدیم:
«زائر کوی حسین، گشته دل و جان ما
بسته به موی حسین، حال پریشان ما
دلخوشی عاشقان، روضه خون خداست
جنّت ما هیأت است، مقصد ما کربلاست
مولایم، اربابم یا حسین، از عشقت بی تابم یا حسین
فریاد هل من ناصرت در یاد ماست
یا لیتنا کنّا معک فریاد ماست (۲)
———————————
در پی روح خدا، سوی خدا می رویم
همچو شهیدان سوی، کرب و بلا می رویم
جان و دل عاشقان، نذر رضای ولی
نذر علمدار عشق، حضرت سید علی
همراز گلهای پرپرم، سرباز گمنام رهبرم
آخر شهیدم می کند عشق ولی
چشم من و فرمان تو سید علی (۲)
———————————
آتش هجرت زده، شعله به دلهایمان
صاحب این دل تویی، حضرت صاحب زمان
می رسی و می رود، سوز غم از سینه ها
می رسی و می بری، غربت آدینه را
یا مهدی، یا مولا العجل، آقا یابن الزهرا العجل
یابن الحسن ای قبله هفت آسمان
در هر نفس می خوانمت تا پای جان»
چون وقت زیادی تلف شده بود، ما را اول جاده نبردند و کمی جلوتر پیاده کردند؛ تیرک ۲۴٫ (۱)
از اتوبوس ها که پیاده شدیم یاور دسته ها اعضا را جمع کردند و آماده حرکت شدیم. اینجا بود که به قول بعضی از دوستان، عهد آدینه دست از سر ما برداشت و بالاخره آزاد شدیم!
احساس خاص و فضای خاصی بود. از زمانی که تصمیم به آمدن این سفر گرفتم، دغدغه ام این بود که پیاده روی فشرده ۳ روز آن هم در کشور دیگر و با شلوغی که همیشه از آن گریزانم چه جوری می شود؟ به هر حال حسی که برایم واقعی نبود، داشت واقعی می شد و خودم را در آن فضا می دیدم.
گروه ما متشکل از ۱۰ نفر بود، ۴ زوج جوان و یک آقا سیدمجتبی و مادرشان. ظاهراً آقا مجتبی و مادرشان با هماهنگی یاور دسته قرار شد که جدا از گروه حرکت کنند.
این شد که گروه ۸ نفره ما عبارت از “آقای قنبری و همسرشان”، “آقای جواهری و همسرشان” (مطلب ترنسلیتری من که یادتان هست)، “من و همسرم” و نهایتاً “یاور دسته و همسرشان” که کسی نبود جز همان آقای فراهانی که توی مطلب آقای پرچمی ذکر خیرشان شد، قدم در جاده انتظار گذاشتیم.
…………………………………………………………………….
۱- فاصله خروجی شهر نجف تا ابتدای شهر کربلا حدود ۸۰ کیلومتر است. تمام طول مسیر پیاده روی از خروجی نجف تا ورودی کربلا تیرهای چراغ برقی وجود دارد که شماره گذاری شده اند؛ از ۱ تا ۱۴۶۰. هر کدام از این تیرها با هم دقیقاً ۵۰ متر فاصله دارند.
…………………………………………………………………….
منبع: حافیان
خاطرات مرتضی ناصری مقدم و سمیه اصلانی
دیدگاه بگذارید