بگذریم… نشسته بودم کنار وسایل و تمام فکر و ذهنم پیش ناهار بود. داشتم از گشنگی می مردم. از شام شب قبل رسما هیچی نخورده بودیم. با وعده صبحانه توی اتوبوس ساعت۸ سوار ماشین شده بودیم اما اگر شما صبحانه دیدی مام دیدیم!
یکی از آقایون مدیر کاروانها تو اتوبوس قبل پیاده شدن بهمون گفت که معمولا موکب ها ناهارشونو قبل از اذان ظهر میدن و بر این اساس باید بگردین دنبال موکبی که هنوز ناهار داشته باشه و گرنه گشنه میمونید تا شام.
با این حرفش ته دلم بدجوری خالی شده بود با یه گلوی متورم و عفونی و با شکم گشنه نشسته بودم دقیقا وسط موکب و زل زده بودم به کنتراست غلیظ ورودی موکب که به دلیل نور خورشید سر ظهر یه قاب سیاه و سفید بی نظیر بود. زل زل منتظر ظهور بچه ها تو قاب بودم که برم وضو بگیرم و زود نماز بخوانیمو بریم پی ناهار که یهو دیدم یک سیاهی با یه مجمعی بزرگ روی دست وارد خیمه شد.
شاید باورتون نشه نیشم یه طوری باز شد انگار مائده بهشتی نازل شده. باورم نمیشد. ناهار……
تا بچه ها اومدن اولین چیزی که بهشون گفتم این بود:”ناهار میدن”
اولین نذری که تو راه خوردیم ماهی سرخ شده بود با یه ترشی کروس ویژه. جاتون خالی با اون گلو و سینه ی خراب تا ته ترشی رو خوردم.
منبع: مهدیه اصلانی وبلاگ والعصر
دیدگاه بگذارید