خاطرات زیارت ۲
بگمانم حدودهای تیر ۲۰۰ بودیم (روز اول پیاده روی) که به توصیه زهرا ،خدیجه( دوست فیزیوتراپ عزیزمون) تصمیم گرفت دمپایی بخره .
به دنبال دمپایی، کناره های مسیر پیاده روی و دستفرو شها رو رصد میکردیم تا بلاخره به یه کوپه دمپایی رسیدیم که همین طور روی هم یله و رها کنار جاده ریخته شده بود و یک پسر نوجوان عرب کنارش وایساده بود.
دوستان ما با همت خاصی شروع به جستجوی یه جفت دمپایی مناسب از این تل انبوه کردند. و بلاخره بد ۲۰ دقیقه ای یک عدد دمپایی سرمه ای مورد پسند واقع شد.
مرحله ی بعدی خرید که بعدش متوجه شدیم از مرحله انتخاب سخت تره مرحله حساب کردن کالای خریداری شده بود.
پسر فروشنده فارسی نمی فهمید،متقابلا ما هم هر چی از سالهای مختلف راهنمایی و دبیرستان عربی بلد بودیم رو هم گذاشتیم نفهمیدیم این بنده خدا چی میگه. اون بنده خدا یه مبلغی به دینار عراقی میگفت در حالی که ما فقط ریال و دلار داشتیم . بگذریم که اصلا نمی فهمیدیم به همون دینارم چقدر میشه این دمپایی خاطره انگیز.
بعد بالا پایین کردن اون تپه دمپایی و انتخاب یک جفت از میان هزاران نه دلمون می اومد منصرف شیم و بریم نه در مکالمه با پسر فروشنده به نقطه ی روشن و امید بخشی میرسیدیم اوضاع عین دقایق اول مکالمه بود. یه ریزم به خودمون فحش میدادیم که چرا در اون ۶ سالی که مجبور به مطالعه درس عربی در مقاطع مختلف تحصیل بودیم حداقل اعداد خوب یاد نگرفتیم که حالا بفهمیم .
در این حال و احوالات بودیم که یک خانواده عراقی (با ۳فرزند قد و نیم قد) اومدن سمت بساطی که ما رو زمین گیر کرده بود تا جوراب قیمت کنن . به ذهن یکی از بچه ها رسید که از پدر خانواده کمک بگیریم. جلو رفت و با ترکیب کلام و دست و اشاره و هرچی که در چنته داشت به پدر خانواده مشکل فهماند. پدر خانواده هم با فروشنده وارد گفتگو شد و اونجا بود که ما فهمیدیم مبلغ مورد بحث به ریال خودمون می شه ۷۵۰۰۰.
یه نفس راحتی کشیدیم و تا اومدیم پول به آقای فروشنده پرداخت کنیم و خودمونو از مهلکه خلاص کنیم مشکل وارد فاز جدیدی شد. آقای فروشنده به جز دینار چیزی قبول نمی کرد. هر چی تلاش کردیم که دلار بگیره قبول نکرد. زهرا رفت سراغ پدر محترم خانواده که اگر بشه یه صرافی سرپایی همون جا احداث بشه و دلار ما را با دینارهای خودش مبادله کنه.
پیشنهاد که مطرح شد پدر ۳فرزند چند لحظه ای ساکت شد بعد از بین پولهاش مقداری سوا کرد و داد دست پسر فروشنده و بهش یه چیزی گفت و بد به ما گفت خلاص و …..
ما هاج و واج تا اومدیم به خودمون بیایم دیدیم کار از کار گذشته و پدر ۳ فرزند پول دمپایی رو داده و داره میره. دوییدیم دنبالشون. هرچی خدیجه( دوست فیزیوتراپمون) بهش اصرار کرد که بجاش بهش دلار بده آقا قبول نکرد.
بعد همه ی اصرارهای ما با یه لبخندی به خدیجه گفت تو حرم برام دعا کنید…..
پ.ن : تو راه برگشت خدیجه میگفت: با این دمپایی چی کار کنم؟! بهش گفتم: یادگاری ببر خونتون به همه نشونش بده و برا همه تعریف کن. بعد بگذار یه جای امن سال دیگه دوباره باهاش بیا کربلا….
منبع: مهدیه اصلانی وبلاگ والعصر
دیدگاه بگذارید