پیرزن
خاطرات همسفرها (نه)
سرم را انداخته بودم پایین و به سمت ضریح می رفتم که صدایش به گوشم خورد: «پسرم!»
سرم را که چرخاندم پیرزن آرام آرام آمد طرفم، عکس توی دستش را گرفت سمت من: «میشه اینو ببری به ضریح تبرک کنی؟»
به عکس پسرش که نگاه کردم بغض دوید توی چشم هایش، سرش را چرخاند رو به ضریح و گفت: «توی خون خودش دست و پا زد تا جون داد… مثل امام حسین(ع).»
منبع: انجمن دانشگاهی توسعه علمی و فرهنگی عتبات عالیات
دیدگاه بگذارید