عطر بهشت
خاطرات همسفرها (چهار)
می گفت توی این سفر کارهایی کردیم که هیچ وقت به ذهنمان هم خطور نمی کرد؛ مثلا همان روز که تازه رسیده بودیم کربلا، انقدر خسته بودیم که حال درآوردن چادرهایمان را هم نداشتیم.
تازه سرمان را گذاشته بودیم زمین که یک صدایی از چند متر آن طرف تر بلند شد: بچه ها، موش، موووش!
من را می گویی؟ تا چشمم به موش افتاد، دهنم را باز کردم که یک جیغ جانانه بکشم که یکهو یکی گفت: اَ اَ اَه! بابا خسته ایم، حالا بخوابید بعدا یک کاریش می کنیم دیگه!!
چند ثانیه ای از حرفش نگذشته بود که بچه ها یکی یکی سرشان را گذاشتند روی زمین و از خستگی تخت خوابیدند. همان جا؛ کنار موش ها!
منبع: انجمن دانشگاهی توسعه علمی و فرهنگی عتبات عالیات
دیدگاه بگذارید