در قسمت اول خاطرات اربعین که از دید یک عکاس به رشته تحریر در آمده است، ازدحام در هنگام خروج از ایران، کسب اجازه از امیرالمومنین در نجف و روبرو شدن با ملت های مختلف در شروع سفر و همچنین توصیف های دقیقی از نحوه پذیرایی مسافران کربلا و خدمات بی نظیری همچون ماساژ را بیان کردیم. در ادامه قسمت دوم این خاطرات را در اختیار شما مومنین گرامی قرار می دهیم.
دارم پسته می خورم و راه می روم که کنارم دو خانم لبنانی راه می روند اول که تعارفشان می کنم رد می کنند بعد می پرسم لبنانی هستید می گویند بله می گویم ایرانی هستم که یخ شان آب می شود و پسته را بر می دارند. یکی شان عوض اش یک عدد قرص جوشان می دهد و توضیح می دهد باید با آب بخوری و فیتامین ث است و می گویم می دانم ممنون! کلا بهداشت و نظافت و حساسیت به تمیزی مان آمده پایین قرص را می گذارم توی جیبم و اولین جایی که آب معدنی می دهند، می اندازم داخل اش و می خورم. چند متر بعد از اسمم می پرسد و اینکه کدام شهرم .تا می شنود محمد ام می گوید دو پسر دارد و یکی شان محمد جواد است واهل بیروت اند.
می خواهند ازشان عکس بگیرم که یکی دو جا می ایستند و می گیرم، بعد می گوید دوربین را بده من هم از تو عکس بگیرم. بهش یاد می دهم و یکی دو عکس می اندازد.چند قدمی دور می شود باز بهم می رسیم صحبت را شروع می کند، فارسی را می فهمد ولی به عربی جواب می دهد.می گوید به امید دیدار در کربلا و روز های دیگر ، کمی بعد بین جمعیت گم شان می کنم و دیگر هم نمی بینم شان.بهداشت در پایین ترین سطح است. استکان چای را داخل آب می کنند و باز چایی می ریزند. زوار زیادند و چاره ای جز این نیست، تعدادی غذارا با دست می خورند .البته ظروف یک بار مصرف پر است و تقریبا تمام حاشیه مسیر پر شده از ظروف یک بار مصرف و آشغال میوه ها و زباله. توی مسیر پیاده روی علاوه بر ایستگاه های فراوان خوردنی خدمات مجانی دیگری هم هست ،مثل ماساژ، دوختن کیف و کفش، خدمات پزشکی، شارژر برای انواع موبایل ، صدور کارت آدرس کودکان که اگر گم شدند پیدا کردن والدین راحت تر شود و…آخر شب بند کوله ام پار می شود وصله پینه اش می کنم تا اینکه چرخ بزرگی نظرم را جلب می کند و می بینم دارد کیف زائران را می دوزد. بعد کمی معطلی کوله ام را درست می کند. ادم فهمیده ای است. از زائران تعریف می کند و کار را با طمانینه راه می اندازد.دائم صلوات می گیرد و دعا می کند.
جاده نجف به کربلا تقریباً جنوب به شمال است و این در زمستان یعنی بدترین نور برای عکاسی؛ در تمام طول روز، نور از پشت به زائران می خورد و جز صبح زود ، نور خوبی برای عکاسی نیست. ولی مجبوراً باید با هر نوری عکاسی کرد، فرصت ها از دست می روند.
تا غروب روز اول، به خاطر عکاسی تقریباً ۱۰ کیلومتری عقب افتاده ام، بعد از نماز دوربین را جمع می کنم و سریعتر می روم. توقف هایم محدود تر می شود. ساعت ۸ به محل اسکان اول که گفتند می رسم ولی از حدود ۵ به بعد موکب پر شده و البته برخلاف قول مسئولین کاروان هماهنگی در کار نیست. اطراف همه موکب ها پر شده اند. به امید یافتن جایی راه می افتم که شانس چه پیش آورد؛ تقریباً تا ده و نیم شب راه می روم ۷ کیلومتر بیشتر از برنامه ریزی!
بین راه یکی از بچه های تهران که پایش در رفته و لنگ لنگان راه می ورد همراهم می شود کمی بعدتر یک جوان عرب حدودا ۲۵ ساله از روستایی حوالی ناصریه که به شدت غلیظ صحبت می کند به ما می پیوندد . تقریباً بیشتر حرف هایش را نمی فهمیم. کاملاً تفاوت لهجه اش با نجف و کربلا مشخص است. یکسره حرف می زند و توقع جواب دارد. ما هم به فارسی عربی دست پا شکسته حرف های بی ربطی بهش تحویل می دهیم. او هم یک کلمه از حرف مان را می گیرد و باز حرف میزند؛ از مشهد و ایران و … به دوستم می گوید دستت را بگذار روی شانه ام راه برو روی هم رفته آدم مهربان و با معرفتی است. اولین مستشفی به زور دوستمان را می برد دکتر ببیند و پایش را ببندند.
دیروقت به چادر دوستم می رسیم. قرار می شود من پیششان بمانم، اما دوست عربمان خیال ماندن ندارد، خداحافظی می کند و می رود. تا می خواهم وارد چادر شوم پیرمردی عرب کنار وانتی داد می زند که بیایید منزل ما ، جای گرم و… سریع با دوستمان خداحافظی می کنم و می پرم پشت وانت. بدون هیچ فکری که کجا می خواهیم برویم. خودم را می سپارم دست سرنوشت، خسته تر از آنم که فکر کنم. کلاً ۵ نفر می شویم که وانت راه می فتد و به دهی می رسیم ، کنار منزلی توقف می کند. یکی از عرب ها سنگین است و پا درد دارد؛ کمک می کنم پیاده شود. با کمی تعارف و تأمل وارد منزل می شویم و یک راست به اتاق پذیرایی بزرگی می رویم. خانه را از قبل مرتب کرده اند برای ما ، پیرمرد می رود و پسرش از ما پذیرایی می کند آب می آورد و می گوید شام بیاورم؟ که می گوییم نه.
شال مشکی را دور سرم بسته ام و قیافه افتاب خورده و نا مرتبم در کنار بج سینه ای که پرچم بحرین است روی لباسم باعث می شود قریب به اتفاق گمان کنند عراقی یا بحرینی ام. حتی در هتل خودمان که همه ایرانی هستیم، باز ایرانی ها مختصر می پرسند: عراقی؟ بحرینی؟
یکی از آن چهار نفر می پرسد: بحرینی هستی که می گویم: ایرانی ام. صدایم را درست نمی شنود.عربی که کمکش کردم پیاده شود می گوید فارس است. باز می پرسد که پس چرا این نشان بحرین را زده ؟ که باز دوستش بدون سوال از من می گوید: یعنی کلنا شیعه ! او هم لبخند طعنه آمیزی می زند و ساکت می شود.
پماد گیاهی ضد درد را بر می دارم به زانو و مچ پایم بزنم که درد اش کم شود، می گوید به من هم بده. می دهم و پایش را چرب می کند و می بندد. خیلی تعارفی نیستند. تقریباً اول کار جو سردی غالب است. تا اینکه پیرمرد دوباره با نه نفر دیگر وارد می شود ، همه سلام می کنند و داخل می شوند ، خودمان را کمی جمع و جور می کنیم. همین مهمانان تازه وارد مارا کمی بهم نزدیک تر می کنند و سؤال از اینکه از کجا آمده ای و کجا هستیم و… شروع می شود. عرب ها عادت دارند توی فضای خانه سیگار می شکند ولی فضا قدری بزرگ هست که خیلی اذیتم نکند. صاحبخانه دوتا پسرش را که گوشه ای خوابیده اند، بیدار می کند و با تشر به اندرونی می فرستد تا جایمان باز شود. بعضی ها موبایلشان را بدون شارژر می دهند پسر صاحبخانه تا شارژ کند و صبح تحویل می گیرند.
صاحبخانه با کوهی از پتو وارد می شود و هی پتو روی هم تلمبار می کند. تشکشان ابری است که روکش پارچه ساده دارد و پنج سانت قطر. متکاها کوتاه و بعضا ملیله دوزی شده و پتو هم پتوهای عادی خودمان. جای همه را می اندازد و می گوید هرکسی چیزی لازم دارد بخواهد بی تعارف. همه خسته ایم و هرکس یک جایی دراز می کشد ، من سریع خوابم می برد.کلا عادت ندارند موبایل شان را سایلنت کنند، نیمه شب چندباری از صدای زنگ گوشی ها بیدار می شوم واز زور خستگی زود خوابم می برد.
خانه یک طبقه و بزرگ است مثل خانه شهرستان های کویری خودمان. کف موزاییک است و سقف سرامیک! دقت که می کنم می بینم قطرات آب از سقف آویزان شده. بخار نفس های ما ۱۴ نفر است .
صبح بعد نماز ، سفره بزرگی می اندازند با دو نوع نان. تخم مرغ آ ب پز، نیمرو، گوجه خام برش خورده، خامه و پنیر خامه ای مانندی و چای هم که غلیظ و پر شکر.تقریبا صبحانه مفصلی می خوریم .
خواب خوبی بود و تجربه ای جالب .با سرحالی می خواهیم راه بیفتیم که صاحبخانه آن چند نفر را با وانت می فرستد و ما ۵ نفر را سوار خودرو شخصی خودش می کند. ۴ نفره عقب می نشینیم ولی سخت نیست. صبح کمی می شود دهکده را ببینم. به شدت وضع راه شان خراب است و کوچه ها و خیابان اصلی ، بخاطر بارندگی هفته قبل آب گرفته! نزدیک جاده پیاده مان می کند و بعد از مصافحه می رود. با این دوستان هم خداحافظی می کنم به عربی هرکس چیزی می گوید و همانی که کمکش کردم به فارسی می گوید خداحافظ و دست تکان می دهد و وارد مسیر پیاده روی می شوم.
ادامه دارد…
راوی: محمد دهقانی
منبع: فرهنگ نیوز
دیدگاه بگذارید