جابر نتوان گفت چه آمد به سر ما
کز جور خزان ریخت همه برگ و بر ما
غلتید به خون، پیکر پاک پدر ما
شد قاتل او با سر او همسفر ما
ما زخم زبان در ملأ عام شنیدیم
بی جرم و گنه، از همه دشنام شنیدیم
دشمن همه جا خنده به زخم جگرم زد
در شام بلا سنگ به فرق پدرم زد
با کعب سنان گاه به تن، گه به سرم زد
سیلی به رخ خواهر نیکو سیرم زد
دیدم اثر سیلی، بر روی سکینه
یاد آمدم از فاطمه و شهر مدینه
بگذشت چهل شب که خموش است چراغم
هر لحظه غمی آمده از ره به سراغم
من لاله ی خونین دل هفتاد و دو داغم
یک لاله نه، یک غنچه نمانده است به باغم
این قافله در وادی غم راهسپارند
غیر از من مظلوم، دگر مرد ندارند
ناگاه به ارکان فلک زلزله افتاد
در عرش ز فریاد ملک، غلغله افتاد
ارواح رسل یکسره در ولوله افتاد
بر قبر شهیدان، نگه قافله افتاد
چون برگ خزان از شجر خشک فتادند
بر خاک شهیدان، گل رخسار نهادند
طفلان عوض جامه دل خویش دریدند
سیلی زده بر صورت و فریاد کشیدند
با گریه از این قبر به آن قبر دویدند
بر گرد قبوری که چهل روز ندیدند
بر طره آغشته به خون مشک فشاندند
خود را به روی خاک کشاندند، کشاندند
می خواست که جان از تن اطفال برآید
می رفت که عمر همه با هم به سر آید
دل ها همگی خون شده از دیده برآید
عاشور دگر گردد و شور دگر آید
سر تا به قدم آتش افروخته بودند
گر اشک نمی کرد مدد، سوخته بودند
زینب که بهار غم از آن باغ خزان داشت
هفتاد و دو جان داشت
تیر المش بر جگر و قد کمان داشت
بهر لب خشک شهدا اشک روان داشت
بر تربت دلدار در از خون جگر ریخت
پیوسته گهر ریخت، گهر ریخت، گهر ریخت
گفت ای همه جا مهر رخت در نظر من
ای با سر خود بر سر نی همسفر من
این بوده به ویرانه چراغ سحر من
در راه بود آنچه که آمد به سر من
دارم سند زنده که همگام تو بودم
این روی به خون شسته و این، جسم کبودم
بر نی سر تو دسته گل محفل ما بود
آوازه ی قرآن تو در محفل ما بود
لبخند عدو مرحم زخم دل ما بود
در گوشه ویرانه سرا منزل ما بود
هر جا که عزا بهر تو در شام گرفتیم
پاداش خود از سنگ لب بام گرفتیم
از کرب و بلا در نظرم خاطره ها، ماند
گل های تو را آبله از خار به پا ماند
رفتم به سوی شام و دلم پیش تو جا ماند
هفتاد و دو داغم به جگر از شهدا ماند
افسوس که یک باغ گل از ما شده پرپر
تو رفتی و من ماندم و این چند کبوتر
کی بود گمانم که کند دشمن جانی
بر مصحف صد پاره ی من اسبدوانی
ممنوع شود دیده ام از اشک فشانی
مهلت ندهندم که کنم مرثیه خوانی
شب تا به سحر، دست دعا بر تو گرفتم
در حبس غریبانه عزا بر تو گرفتم
از زمزمه و گریه ی آهسته بگویم
از دست به زنجیر ستم بسته بگویم
از کعب سنان و بدن خسته بگویم
از بارش سنگ و سر بشکسته بگویم
اینها همه از دخت علی خم نکند پشت
ای لاله ی پرپر شده، داغ تو مرا کشت
ما بر کف پا نقش گل از آبله دیدیم
رأس شهدا را جلوی قافله دیدیم
کعب نی شادی و کف و هلهله دیدیم
یک سلسله را بسته به یک سلسله دیدیم
دادند به ما جا به ره ظلم ستیزی
خواندند عزیز دلمان را به کنیزی
تنها نه در امواج بلا یاد تو بودم
از لحظه ی میلاد، گرفتار تو بودم
شبها به بر فاطمه بیدار تو بودم
با هر نگهم طالب دیدار تو بودم
دردا که دگر انس به داغ تو گرفتم
برگشتم و از خاک، سراغ تو گرفتم
ای کاش جدا می شد، پیش از تو سر من
می رفت فرو تیر غمت بر جگر من
می ریخت چو نخل قد تو برگ و بر من
می شد ز ازل کور دو چشمان تر من
من روی زمین، پیکر صد چاک تو دیدم
آویزه به دروازه، سر پاک تو دیدم
ای پای سرت خصم زده نای و دف و چنگ
ای بر سر نی گشته جبینت هدف سنگ
ای طلعت زیبای تو گردیده ز خون رنگ
برخیز برادر که دلم تنگ شده، تنگ
بردار سر از خاک که روی تو ببوسم
برخیز که رگ های گلوی تو ببوسم
من کوه بلا را به سر دوش کشیدم
یک گام نلرزیدم و یک دم نبریدم
در طشت طلا تا گل رخسار تو دیدم
فریاد زدم پیرهن صبر دریدم
چون چوب به لب های تو می خورد به شدت
من بر سر خود می زدم، اطفال به صورت
در شام بلا بود، بلا بود، بلا بود
بالله قسم سخت تر از کرب و بلا بود
ظلم و ستم و کفر و ظلالت به ملا بود
خورشید رخت جلوه گر از طشت طلا بود
آئینه صفت، چشم تو در دور زدن بود
دیدم نگهت در همه احوال به من بود
باز آمده ام تا ز من از شام بپرسی
از بودن ما در ملأ عام بپرسی
از خنده و از طعنه و دشنام بپرسی
از خون سر و سنگ لب بام بپرسی
اما دگر از قصه ویرانه نپرسی
ای گوهر یکدانه ز دردانه نپرسی
این دختر باز آمده از شام خرابت
این فاطمه و نجمه و کلثوم و ربابت
برگشته ز ره، قافله ی پر تب و تابت
گل ها همه بر خاک فشانند گلابت
جا مانده یکی در یتیم از صدف تو
در شام بلا گشته سفیر از طرف تو
آن گل که به تن بود ز هر خار نشانش
کردم همه جا در بر خود حفظ چو جانش
دردا که نشستم به تماشای خزانش
کردم به دل خاک غریبانه نهانش
افسوس که آن طوطی آتش زده لانه
چون مادر ما فاطمه شد دفن شبانه
ای در یم تاریکی مصباح و سفینه
جان با نفسم شعله کشد بی تو ز سینه
تو کرب و بلا باشی و زینب به مدینه
من ماندم و هجران تو و اشک سکینه
صد پاره نهادم به بیابان بدنت را
سوغات برم سوی وطن پیرهنت را
گر شام اگر کوفه اگر کرب و بلا بود
هر جا که بلا بود، ولا بود ولا بود
هر کس که جفا کرد، وفا بود، وفا بود
هر گام خدا بود، خدا بود، خدا بود
«میثم» سخن از سوز و دل ما چه نکو گفت
ما هر چه در این واقعه گفتیم بگو، گفت
سازگار
ش
دیدگاه بگذارید