چشم بگشا و ببین همسفر بی سر من
باز هم آمده بالای سرت همسفرت
خواهرت معجر خود را به سرت بست ولی
نگرانم که چرا خوب نشد زخم سرت
آنقدر سوخته این صورت افسرده ی من
که کسی کرده کنیز تو خطابم آقا
حق نداری که تو این بار مرا نشناسی
مادر طفل صغیر تو ربابم آقا
مثل پروانه ببین دور و برم می چرخند
همه زن های حرم از سر دلداری من
قطره ای آب حرام دو لب خشک رباب
آسمان محو تماشای وفاداری من
کم نخوردم لگد اما به خدا خم نشدم
زیر آماج بلا از تو حمایت کردم
پهلویی باز سپر شد که سرت را نبرند
هم چو زهرا تن خود خرج ولایت کردم
نهضتت با سر تو خوب هدایت می شد
هیبت خواهر تو هیبت پیغمبر بود
دشمنت درد مرا لحظه ای احساس نکرد
گرچه بر روی دلم داغ علی اصغر بود
من قیامت جلوی حرمله را می گیرم
که کسی مثل تو این جا دلی از سنگ نداشت
بشکند تیر و کمانت که کمانم کرده
طفلک کوچک من با تو سر جنگ نداشت
لحظاتی که نفس از بغلم پر می زد
بغلش کردم و دیدم بدنم می سوزد
بعد از آن بوسه ی آخر ز لب عطشانش
هر شب از زیر گلو تا دهنم می سوزد
قول دادی که حواست به گلویش باشد
پاره ی جان تو خوابیده روی پاره تنت
باورم نیست پس از نبش مزارت دیدم
بند قنداقه ی او بسته شده بر کفنت
حق تو نیست که دور از وطنت خاک کنند
آخر ای کشته ی بی سر کس و کاری داری
می کشم چادر خود را روی خاکت آقا
من بمیرم که چنین سنگ مزاری داری
بی تو از شهر و دیارم به خدا بیزارم
من به شهرم بروم بعد تو این جا باشی؟
تا قیامت سر این خاک زمین گیر توام
نه… روا نیست در این دشت تو تنها باشی
دیدگاه بگذارید