* عرب بیابان گرد
حاح عباس خاطره ای زیبا از گفت وگوی صمیمانه عربی بیابان نشین با حضرت ابوالفضل(ع) را باز می گوید که قبل از حکومت صدام در زمان حکومت احمد حسن البکر اتفاق افتاده است و اضافه می کند این ماجرا – که به چشم خویشتن دیده ام – از قشنگ ترین و به یاد ماندنی ترین خاطره های من است: رفیقی داشتم به نام «ملا ناجی» با هم خیلی محشور بودیم و نسبت به هم اخلاص و علاقه ای وافر داشتیم، خدا او را بیامرزد.
ظهر یک روز تابستانی در حرم حضرت ابوالفضل(ع) به صحبت نشسته بودیم که عربی بیابان نشین را دیدم، پا برهنه با پیراهنی کهنه و چفیه و عقالی کهنه، وارد حرم شد و به طرف ضریح مظهر رفت دست بر ضریح گذاشت و با صمیمی ترین وصف ناپذیر با حضرت به گفت وگو ایستاد.
– «آقا ابوالفضل، سلام علیکم. اشلونک؟ یعنی حالت چطور است؟
حالت خوبه انشاء الله؟ سالمید آقا؟
بعد با همان لحن خودمانی، ادامه داد: «الحمدالله، دست شما را می بوسم، نه نه خوبم. پدر و مادرم سلام رساندند.
آقا! خیلی خوبم … الحمدالله دست شما بر سرمان هست. راحت هستیم.»
عرب بیابان نشین مانند کسی که حضرت را به چشم می بیند، با حضرت به گفت وگو مشغول بود. حیف بر ما که نه چیزی می بینیم و نه می شنویم!
«آقا جان! می دانی که من عیال و بچه هایم و پدر و مادرم را در بیابان تنها گذاشتم و پیش شما آمده آم اجازه بدهید که بروم».
معلوم است که حضرت ابوالفضل(ع) به او می فرمایند: «هنوز وقت دارید بیشتر اینجا بمانید!»
عرب گفت: «می دانی آقا! امسال مرکب سواری نداشتم، از آنجا تا اینجا پیاده آمده ام. پاهایم خیلی درد می کند. یک کاری بکن که دوباره برگردم. پاهایم را شفا بده!»
بعد یک پایش را روی ضریح گذاشت دور پاشنه پاهایش ترک خورده و مجروح بود در همان حال می گفت: «آقا این، این، اینجا آقا!»
جای جراحت را به آقا نشان می داد و می گفت «آقا! جانم فدای دستت!»
من و ملاناجی – حیران از این ماجرا – شاهد بودیم که زخم ها محو شد و ترک ها جوش خورد.
عرب پای دیگر را به طرف ضریح گرفت و گفت: «الاحسان بالاتمام» یعنی نیکی را باید به آخر رساند و تمام کرد.
پای دیگر را هم دیدیم که خوب شد. عرب بیابان نشین با همان صمیمت رو به ضریح کرد و گفت: «ابوالفضل، آقاجان، ببخش، اروح – یعنی می روم – آخر پدر و مادرم چشم انتظارند. آقا! اجازه می دهی بروم؟»
اجازه گرفت و گفت: «فی امان الله، خداحافظ، فی امان الله، فی امان الله، فی امان الله».
عرب بیابانی که می رفت، ملاناجی به او سلام کرد و گفت: «قبول باشد زیارت قبول. آقا را زیارت کردی؟»
عرب گفت: بله زیارت کردم. برو زیارتش کن. برو. برو زیارتش کن!
ملاناجی با آن علم و مقام اش نمی توانست به عرب بیابانی بگوید که «نمی بینم، نمی توانم ببینم».
عرب افزود: «مگر نمی بینی، ابوالفضل(ع) قامت اش مانند کوه پابرجاست چرا نمی بینی؟ ابوالفضل در مقابل توست، دارد تو را نگاه می کند برو، برو زیارتش کن!
ملاناجی – همچنان حیرت زده گفت: «چشم، چشم!»
و عرب پابرهنه از حرم خارج شد.
دیدگاه بگذارید