* دخترک بیمار
شیخ عباس کرامتی دیگر از حضرت ابوالفضل(ع) را چنین روایت می کند: یک روز در حرم را بسته و بیرون آمدم، ماشینی سیاه رنگ پیش پایم ترمز کرد، دو نفر از برادران سنی – از اهالی تکریت – از آن پیاده شدند و به من گفتند: «آقا! خواهشی از شما داریم» بیماری همراه داشتند و می خواستند وارد حرم شوند.
گفتم: «چشم در زدم و خادم درب را باز کرد، به او گفتم: «این مریض را به صحن راه دهید، تا فردا او را داخل حرم بگذاریم».
نمی دانستم مریض مرد است یا زن، بعدا فهمیدم دختری چهارده، پانزده ساله بود که در رختخواب فقط سرش پیدا بود، مانند یک چوب خشکیده یا مثل مرده ها او را در رختخواب پیچیده بودند، به نظر می رسید که فردا، پس فردا تمام کند.
هر روز صبح، او را در کنار ضریح می خواباندیم و آخر شب بیرون می آوردیم و این کار هر روز ما بود. مادر و خاله دختر همراهش بودند، هفت روز گذشت، این یک سنت است، که کسانی که برای حاجتی آمده اند، اگر مقصودشان برآورده نشود، از حرم بیرون نمی روند، گاهی پیش آمده که شش ماه در حرم مانده اند، تا حاجت بگیرند.
هنگام سحر که خادمان وظایف خود را انجام می دادند، مشغول به خواندن نافله شب شدم، مادر و خاله دختر مریض برای وضو رفته بودند، من در رکعت وتر بودم که صدای جیغ شنیدم، دیدم مادر و خاله دختر جیغ می کشند: «ای وای، ای وای!»
خیال کردم که دخترک بیمار مرده است، ولی مادر فریاد می زد! «وای، دخترم نیست، کجا رفت دخترم؟ ای خدا!»
نماز را رها کردم. به ذهنم زد که نکند بچه را دزدیده باشند، آخر در اینجا اگر قبیله ای بخواهد، قبیله دیگر را بدنام کند، بچه های آن قبیله را می دزدند و این کار از آنها بر می آید، به آنها گفتم که بروند، خیابان های اطراف حرم را بگردند!»
آنها رفتند و آمدند و گفتند: «هیچ اثری از دختر نیست». دست به دامان حضرت ابوالفضل(ع) شدم. سرم را به ضریح زدم، طوری که آثار زخم هنوز هم در سرم پیداست. گفتم «آقا! حالا من چه کار کنم؟ آخر این برای من ننگ است، آقا ما در سایه شما هستیم، آنها شیعه نیستند، هر چه بگوییم، نمی پذیرند جواب این مردمان را چه بدهیم؟
به رواق پایین پای حضرت عباس(ع) رفتم. دیدم دختر بچه ای با پیراهن قرمز – که پارچه ای روی سرش انداخته – دارد می آید، افتان و خیزان با خودم گفتم: «این کی آمد اینجا؟ چرا آمد اینجا؟ » از دخترک پرسیدم «چرا آمدی اینجا؟ چه کسی تو را آورد؟»
دیدم، وای، خدای من! یک ذره گوشت توی بدنش نیست، دخترک فقط یک مشت پوست است و استخوان گفت: «من نیامدم. من آنجا بودم».
بعد با دستش ضریح مطهر را نشان داد و گفت: یک آقایی از ضریح بیرون آمد و دستم را گرفت یک دستش را بر سرم کشید و به من گفت: «بلند شو، بیا اینجا، تا حالا هم اینجا بود، مادرم کجاست؟ پدرم کجاست؟ فهمیدم که به لطف حضرت حق، از سوی حضرت عباس(ع) به آن دختر عنایتی شده و شفا یافته است.
* مرجع دینی با خبر می شود
شیخ عباس ادامه داد: در اینجا(کربلا) رسم بر آن است که اگر معجزه ای رخ دهد، باید همان ساعت به مرجع دینی خبر داده شود، با حضور کلیددار حرم و مسئولان شهر دختر را به اتاقی در رواق های حرم که پنجره ای رو به شهر داشت، بردم و به مادرش گفتم: «دخترت خوب شد، حضرت ابوالفضل(ع) او را شفا داد.»
مادر از شادی هلهله کرد: گفتم ساکت! حالا وقتش نیست.
با تلفن پدر دختر را خبر کردیم، پدر که بنا بر وضع و حال دختر منتظر شنیدن خبر مرگ فرزندش بود پرسید: «چه شده؟ بچه ام مرده؟»
گفتم: «نه، آقا ! بیا دخترت را ببین، ابوالفضل(ع) او را شفا داد، دخترت صحیح و سالم است.»
آن روز جشن بزرگی در کربلا و صحن حضرت ابوالفضل(ع) برگزار شد. دخترک شفا گرفته را در شهر گرداندند و در خیابان ها شیرینی پخش کردند، پدر دختر با چهل نفر از سنی های تکریت شش شتر آوردند. پنج شتر را در پنج درب صحن مطهر قربانی کردند و یک شتر را هم به من هدیه دادند، آن روز در کربلا کسی نبود که از این گوشت نخورده باشد. این واقعه نیز در زمان حسن البکر اتفاق افتاد.
دیدگاه بگذارید