از همان اول جاده همه چیز به نوعی عجیب می آمد و باور یک سری مشاهدات راحت نبود. جمعیتی را می دیدی که در کمال صلابت، مصمم و با انرژی به یک سو حرکت می کنند. مشخص بود که همه مقصد و هدفی دارند و به سوی آن در حرکتند. اصلا باری به هر جهت بودن و یا بی تفاوتی را در چهره شان نمی دیدیم.
با انرژی مثبتی که از جمعیت می گرفتیم، راه می رفتیم. از اول قرار گذاشتیم گروه ۸ نفره مان با هم حرکت کند اما چون جاده شلوغ بود و دیر و زود می شد، شماره تیرکی را تعیین می کردیم که اگر کسی جلو افتاد یا دیرتر رسید همدیگر را آنجا ببینیم.
نماز و ناهار را خورده بودیم و کار دیگری جز طی مسیر نبود. دیر هم که شروع کرده بودیم و اگر اشتباه نکنم گفته بودند خودتان را تا حدود تیرک ۳۳۰ برسانید.
یک اقدام خوبی که عهد آدینه انجام داد این بود که چند نفری با ماشین جلوتر رفته، موکبی (حسینیه) را هماهنگ کرده بودند و سوار بر ماشین با بلندگو در مسیر اعلام می کردند: «کاروان عهد آدینه در تیرک ۳۳۰ اسکان دارند همراه با سخنرانی آقای پناهیان»
در کنار جمعیت زیاد و پذیرایی فوق العاده و خارج از تصور، یکی از مواردی که برای من خیلی جالب بود ابتکارهای موجود در مسیر بود. فصل زمستان بود و هوای شب ها و اوایل صبح سرد و خشک. شاید باور نکنید اما در بعضی سرویس های بهداشتی موکب ها، آب گرم برای شستشو و وضو گرفتن وجود داشت به کمک کپسول و مخزن آبگرمکن.
این عکس یکی از همان آبگرمکن ها است:
حضور بچه های کوچک از دیگر نکات جالب مسیر بود. بعضی پیاده، بعضی در آغوش پدر و مادر، بعضی با کالسکه و بعضی هم داخل سبدهای میوه ای که طنابی به آن وصل بود و مادر- برادر یا بالاخره یکی آنها را روی زمین می کشید! مسیر پر بود از این صحنه ها.
خردسالان و نوجوانانی که با اشتیاق زیاد داخل مسیر مشغول خدمت رسانی بودند. یکی آب می داد، یکی وسط جاده دستمال کاغذی پخش می کرد و …
قبل از سفر مطلبی درباره تجربه های پیاده روی اربعین خوانده بودیم، پیشنهاد داده بود مقداری شکلات و خوردنی و یا حتی هدیه های کوچک همراه داشته باشید تا توی مسیر زمانی که با کودکان مواجه می شوید به آنها بدهید. موقع حرکت از تهران توراهی چند بسته ای شکلات داده بودند، همه را داخل یک نایلون ریختیم و از کمربند کوله آویزان کردم.
حس خوبی بود زمانی که این کوچولو ها را می دیدی و می توانستی با لبخند شکلاتی تقدیم شان کنی. با وجود این که مسیر پر بود از غذا و خوردنی اما بعضی های شان خیلی ذوق می کردند. دوستان هم گل سر و جوراب پخش می کردند.
بعد از چند ساعت پیاده روی، نگران تاول زدن پاها و انقباض عضلات شدیم. از طرف دیگر فکر می کردم نکند خانمم خیلی خسته شود و یا حساسیتش به گرد و خاک زیاد محیط، عود کند. بعضی جاها که خسته می شدیم و لحظه شماری می کردیم به تیرک قرار برسیم، تصمیم گرفتیم ذکر بگوییم؛ ذکر «یا معین و یا مستعان» را انتخاب کردیم.
یکی از نکاتی که برای پیاده روی باید خیلی دقت شود، این است که نه خیلی تند برویم و نه خیلی آهسته. همچنین زمانی که می خواهیم توقف کنیم یک دفعه نایستیم تا بدن مان سرد شود چون عضلات می گیرد و بعدش راحت نمی شود شروع به پیاده روی کرد. بهترین کار نرمش درجا و حرکات کششی است که خانم ها در این امر بیشتر فعال بودند. یکی از آنها که اهل کوهنوردی بود مرتب به خانمم تمرینات کششی می داد. من یکی فقط می افتادم و بعدش هم با زحمت پا می شدم.
در مسیر می رفتیم که ۳ تا نوجوان عراقی نزدیکم آمدند. پای چپم کم کم داشت تاول می زد و علیرغم اینکه سعی می کردم شل نزنم اما ظاهراً این طور به نظر می آمد. یکی از آنها گفت “سقیم؟” یعنی مریض. گفتم نه و بعد سوال کردند از کجایی و اینگونه صحبت مان شروع شد.
یکی شان پرسید که متأهلی؟ حلقه ام را به او نشان دادم و گفتم که این علامت تأهله. پرسیدند چند تا زن داری؟!! گفتم “واحد”. با تعجب گفتند “واحد؟!!” گفتم بله.
چند تایی شکلات بهشان دادم و با شوخی گفتم اینها برای بچه های کوچک هست (للاطفال) یکدفعه انگار بهشان برخورده که گفتم اطفال، گفتند ما بچه ایم؟ گفتم شوخی کردم و خندیدند. با هم عکس گرفتیم. این هم عکسش:
بعد عکس با سرعت دویدند سمت موکبها.
کم کم به غروب آفتاب نزدیک می شدیم و شمارش معکوس برای رسیدن به تیرک ۳۳۰. غروب قشنگی بود:
هم زمان با غروب صدای دعوت موکب دارها از زوار برای رفتن به داخل موکب ها و استراحت کردن بلند بود. “هلابیکم یا زوار الحسین” ” أهلاً و سهلاً” “تعالوا تعالوا”. واقعاً که چه صحنه های زیبایی بود. از همدیگر برای خدمت رسانی به زائران امام حسین علیه السلام سبقت می گرفتند. همه با اشتیاق خدمت می کردند. بعضی جاها نوشته بودند: “خدمه لزوار الامام الحسین شرفنا؛ خدمت به زوار امام حسین(ع) شرف ماست.”
به حدود تیرک ۳۳۰ که رسیدیم، دیدیم یک نفر از هم کاروانی ها ایستاده و می گوید مکان اسکان تغییر کرده و باید تا حدود تیرک ۴۱۰ بروید. اینجا بود که دوباره غرولند بر سر عهد آدینه برای برنامه ریزی اینچنینی از همه بلند شد.
چند دقیقه ای به اذان مانده بود، برای همین تصمیم گرفتیم نماز را بخوانیم و حرکت کنیم. خدا را شکر در محل توقف، نماز جماعت بود و سرویس بهداشتی رو به راهی هم داشت.
کوله ها را زمین گذاشتیم و خواستیم بریم وضو بگیریم. مشغول صحبت بودیم که کی برود و برگردد و کنار وسایل باشد و …، یک جوان عراقی که کنارمان ایستاده بود اشاره کرد و گفت که پیش وسایل مان می ایستد تا برویم وضو بگیریم.
وقتی برگشتم چند دقیقه ای باهاش صحبت کردم. اسمش را یادم نیست اما یادمه که گفت اهل بصره ست و از آنجا پیاده آمده!! (جنوب عراق- شنیدیم حدود دو هفته راه است)
وقتی صحبت از ایران شد گفت: “حب الایران” ایران را دوست دارم و چند بار هم ایران آمدم و جالب این بود که پدربزرگش از اعراب آبادان بوده و بعدا به عراق مهاجرت کرده.
بعد نماز به سمت محل اسکان حرکت کردیم. سوله بزرگی بود. وقتی رسیدیم سخنرانی آقای پناهیان شروع شده بود. چه سخنرانی! جا نبود بنشینیم. بعد از یک روز پیاده روی خیلی چسبید. از یک قسمت هاییش فیلم گرفتم. شاید بعداً بارگذاری کنم.
حجت الاسلام پناهیان: “… خدا امام حسین رو گذاشته تا آدم اشک ریختن برای امام رو راحت تجربه کنه. این تجربه رو به حد کمال که برسونی، نوبت به امامای دیگه هم می رسه…
آدم یه امام رو می تونه دوست داشته باشه؟ بله، چقدر؟ این همه، میلیونها نفر تو صحراها آواره شن…”
منبع: حافیان
خاطرات مرتضی ناصری مقدم و سمیه اصلانی
دیدگاه بگذارید