اربعین آمد دلم را غم گرفت بهر زینب عالمی ماتم گرفت
سوز اهل آسمان آید به گوش نالۀ صاحب زمان آید به گوش
اربعین سالار شهیدان جایگاه ویژه ای در فرهنگ شیعی دارد. نقل است که چهل روز پس از شهادت امام حسین (ع) و یارانش، جابربن عبد الله انصاری، صحابی رسول خدا (ص)، به زیارت قبر مطهر امام حسین رفت. عطیه بن سعد بن جناده عوفی کوفی، که شاگرد ابن عباس و از مفسران قرآن بود، همراه جابر بود. عطیه میگوید، با جابر بن عبدالله انصاری به منظور زیارت قبر امام حسین (ع) وارد کربلا شدیم. جابر در شریعۀ فرات غسل کرد و لباسهای نیکو پوشید و با ذکر خدا به سمت قبر مطهر حرکت کرد. جابر که نابینا بود از من خواست که او را به قبر برسانم. چون به قبر رسید، افتاد و غش کرد و هنگامی که بر رویش آب پاشیدم به هوش آمد و سه بار گفت: یا حسین. آنگاه گفت: ای حسین چرا جوابم را نمیدهی؟ و خود پاسخ داد: چگونه میتوانی جواب دهی در حالی که رگ های گلویت را بریدهاند و بین سر و بدنت جدایی افتاده است. شهادت میدهم که تو فرزند خاتم النبیین و سید المؤمنین و پنجمین فرد از اصحاب کساء هستی. پس به امام حسین و یارانش سلام و درود فرستاد. به این ترتیب جابر به عنوان نخستین زائر قبر مطهر امام حسین مفتخر گردید. ذکر واقعۀ زیارت جابر و سخنانی که با سالار شهیدان گفت، همیشه از روضه های سوزناک مجالس اربعین بوده است.
بنا به قولی، اهل بیت حضرت اباعبدالله (ع) را که به اسیری به شام برده بودند، در بازگشت به سوی مدینه بنا به درخواستشان از مسیر کربلا حرکت کردند و در روز اربعین به کربلا رسیدند و به زیارت و عزاداری پرداختند و جابر بن عبدالله را در آنجا ملاقات کردند. برخی گفته اند در این روز سر مطهر سید الشهداء را به بدن مبارکش ملحق و دفن نمودند. حکیم الهی قمشه ای در نغمۀ حسینی می سراید:
قافلۀ عشق شه بی معین شد به سر تربت شاه، اربعین
جابر و خیل غم و آل رسول کرد به یکباره در آنجا نزول
چشم اسیران دیار دمشق دید دگر مقتل سلطان عشق
برخی این قول را ضعیف می شمارند، اما چنانکه گفته اند بعید نیست که آل الله در بازگشت به مدینه، تمایل به زیارت قبر امام حسین داشته و در خواست کرده باشند که از کربلا عبورشان دهند. پس از شهادت امام حسین (ع) آنها در حالی کربلا را ترک کرده بودند که پیکرهای بی سر و پاره پارۀ عزیزانشان در بیابان کربلا رها شده بود. بسیار بر اهل بیت دشوار بود که بدون بازگشت به کربلا و زیارت شهدا به مدینه برگردند. بنا بر قولی دیگر، در روز بیست صفر، یعنی اربعین حسینی، اهل بیت را از شام به سوی مدینه حرکت دادند. برخی هم اربعین را روز ورود اهل بیت به مدینه ذکر کرده اند.
چنانکه در منابع معتبر آمده است، زیارت امام حسین(ع) معروف به زیارت اربعین در این روز مستحب است. در حدیثی آمده است که از علامات مؤمن زیارت اربعین است. شیخ طوسی این زیارت را از حضرت صادق (ع) نقل کرده است: «السلام علی ولی الله و حبیبه، السلام علی خلیل الله و نجیبه، السلام علی صفی الله و ابن صفیه… » از این رو، قرن هاست که زیارت اربعین و اقامۀ عزا در روز اربعین در میان شیعیان رواج دارد.
اربعین آمد و اشکم ز بصر می آید گوئیا زینب محزون ز سفر می آید
باز در کرب و بلا شیون و شینی برپاست کز اسیران ره شام خبر می آید
از نوجوانی از اساتیدم که تحصیل کردۀ نجف اشرف بودند، خاطراتی از سفر پیاده از نجف به کربلا شنیده بودم. در این سفر که علما و طلاب، به مناسبت های گوناگون از جمله در اربعین حسینی، با پای پیاده به زیارت خامس آل عبا می رفتند، اتفاقات گوناگونی رخ می داد؛ از عبادت ها و مناجات ها تا مباحثات علمی بین اهل علم و وقوع مکاشفات و خوارق عادات و حتی بر اساس آنچه نقل شده است، گاه توفیق تشرف به محضر صاحب ولایت کلیه (عج). یکی از اساتیدم از روضه خوانی مرحوم شیخ احمد کافی در این مسیر خاطراتی نقل می کرد. از آرزوی هایم درک این تجربۀ معنوی و سفر روحانی بود. در سال های اخیر که پس از برقراری آرامش نسبی در عراق، این زمینه فراهم شده و سفر پیاده از نجف تا کربلا در ایام اربعین به راه افتاده است، همواره مترصد فرصتی برای این سفر بودم، ولی توفیق رفیق نبود. تا اینکه امسال برآن شدم که تأخیر بیش از این روا نیست و خوب است اقدام کنم.
برای ویزا اقدام کردم و در جستجوی راهی برای رفتن بودم، اما به جهت ازدهام زوار و دشواری سفر در ایام اربعین، نگرانی ها و تردیدهایی داشتم. قیمت بلیط هوا پیما به دو میلیون هم رسید و بالإجبار از سفر هوایی منصرف شدم. تا اینکه ظهر روز چهارشنبه هفدهم ماه صفر و نوزدهم آذرماه ۱۳۹۳، عزم را جزم کردم که این سفر را به صورت زمینی انجام دهم. ساعت دو بعد از ظهر با یک سواری که سه مسافر دیگر داشت، از خیابان چهارمردان قم به سمت شهر مرزی مهران حرکت کردم. همراهانم سه نفر افغانی بودند که بستگان و دوستانشان مرتب به آنها زنگ می زدند و در جریان لحظه به لحظه سفر قرار می گرفتند؛ این امر نشان می داد که تا چه اندازه پیوند فامیلی در بین آنها مستحکم است.
پس از حدود ده دقیقه حرکت، راننده سیگارش را روشن کرد. با لحن ملایمی گفتم ما حاضریم توقف کنیم تا شما سیگارتان را در بیرون بکشید و سپس حرکت کنیم. گفت نه، اگر اینطور باشد ما به موقع به مقصد نمی رسیم. بعد معلوم شد که حق با ایشان بود، چون هر ده دقیقه ای یک سیگار می کشید؛ اگر قرار بود همۀ سیگارها را در بیرون از ماشین بکش، سفر ما چند روز طول می کشید. راضی شدیم که لا اقل کمی شیشۀ ماشین را برای خروج دود باز بگذارد و تحمل کنیم. اندکی گذشت که ضبطش را روشن کرد با یک موسیقی مبتذل. گفتیم آقا ما داریم برای زیارت امام حسین می رویم، این موسیقی حد اقل برای این ایام مناسب نیست. گفت من بدون موسیقی خوابم می برد. گفتیم، خوب یک نوار مداحی یا دستکم موسیقی مجاز گوش کن. گفت من فقط همین ها را دارم و آنها را ندارم، به علاوه آنها حال نمی دهند و من خوابم می برد. بالأخره راضی شدیم که حد اقل صدایش را کم کند. از جزئیات دیگر سفر صرف نظر می کنم. به حدود بیست کیلومتری مهران که رسیدیم، با ترافیک سنگینی مواجه شدیم، بطوری که در یکساعت نتوانستیم بیش از یک کیلومتر طی کنیم. راننده چون بومی آن منطقه بود، یک راه خاکی فرعی از بیابان و از میان مزارع پیدا کرد و ما را از آن ترافیک وحشتناک نجات داد و به مهران رساند.
از شهر مهران تا مرز حدود ۱۲ کلیومتر فاصله است. این جاده مملو از جمعیتی بود که به علت نبود وسیلۀ نقلیه، به سوی مرز پیاده در حرکت بودند. گاهی یک نیسان باری می آمد و عده ای می پریدند و سوارش می شدند. پس از طی چند کیلومتری، نیسانی رسید و عده ای بسویش هجوم آوردند که من هم یکی از آنها بودم. با هر زحمتی بود به نیسان آویزان شدم و در حدود سه کیلومتری مرز ما را پیاده کرد. مابقی راه را پیاده رفتم. وارد پایانۀ مرزی شدم، دیدم حساب و کتابی درکار نیست؛ نه بازرسی ای، نه سؤال از پاسپورت و کارت شناسایی ای؛ البته چنانکه گفتم، من ویزا داشتم، اما کسی مدرکی مطالبه نکرد. همراه جمعیت وارد خاک عراق شدم. ده ها هزار جمعیت را دیدم که در آن تاریکی شب در آن بیابان نا امیدانه در انتظار اتومبیل برای سفر به نجف هستند. تا چشم کار می کرد جمعیت بود، اما حتی یک اتوبوس یا وسیلۀ نقلیۀ دیگر دیده نمی شد. عجب هماهنگی و مدریتی! احساس نا امیدی طبیعی بود، چون حتی اگر صدها اتوبوس هم می آمد، برای حمل آن جمعیت کافی نبود؛ در حالی که حتی یک اتوبوس هم دیده نمی شد.
شب از نیمه گذشته بود. در این میان دیدم عده ای به سویی در حرکتند. از مأموری پرسیدم این جاده به کجا می رود. گفت به سوی نجف و اولین شهر در این مسیر بدره است. همراه جمعیت حرکت کردم. پس از طی مقداری از مسیر، یک سواری ظاهر شد و عده ای به سویش هجوم آوردند و پنج نفر سوار شدند. حرکت را ادامه دادم، پس از مدتی سواری دیگری رسید، به سرعت همراه گروهی به سمت سواری دویدیم و سوار شدیم. راننده دو چک مسافرتی پنجاه هزارتومانی درآورد و به عربی گفت این مقدار تا نجف. گفتیم قبول است. گفت نه، اول فلوس را بدهید تا حرکت کنم. پول را دادیم، چند بار شمرد تا اینکه مطمئن شد درست است. حرکت کردیم. این بار هم مثل مسیر قم تا مهران، در صندلی عقب چهار برادر افغانی بودند و من در صندلی جلو. گاهی به ذهن خطور می کرد که نکند این راننده یک داعشی باشد. هیچ علامتی که خلاف این را نشان دهد وجود نداشت و وسیله نقلیه اش شخصی و بدون هیچ گونه علامت یا مجوز حمل مسافر بود. این راننده هم مانند رانندۀ ایرانی مسیر قم تا مهران، پیوسته سیگار می کشید. اذان صبح به جایی رسیدیم که اولین موکب پذیرایی از زوار در آنجا مستقر بود. نماز صبح را خواندیم و یک ظرف نخود پخته به عنوان صبحانه صرف کردیم، همراه با یک چای غلیظ و پر شکر. حدود ساعت ده و نیم صبح روز پنج شنبه به نجف اشرف رسیدیم. در مسیر در چندین نقطه، ایست های بازرسی ماشین را بازرسی مختصری کردند و از راننده سؤال هایی دربارۀ مبدأ و مقصد و هویت مسافران پرسیدند.
چون به نجف رسیدیم، بدون فوت وقت به سمت حرم مولی امیر المؤمنین حرکت کردم. بر اثر کثرت جمعیت، امکان دست رسی به ضریح مطهر نبود؛ در خارج از ضریح، زیارت نامه را خواندم و حرف هایم را با مولی زدم. پس از اقامۀ نماز ظهر و عصر، راه کربلا را از خدام پرسیدم که گفتند مستقیم از داخل بازار سرپوشیده برو. راه را ادامه دادم، از کنار وادی السلام عبور کردم تا به نقطه ای در خارج از شهر رسیدم که ایستگاهی صلواتی برپا بود. در ظرفی یک بار مصرف مقداری نان لواش ریز شده بود و یک ملاقه آبی با طعم آب کله پاچه بر روی نان و مقداری چربی هم در کنارش. چربی را در سطل زباله انداختم و غذا را که به اندازۀ کافی چرب بود صرف کردم و یک چایی هم که قبلا وصفش گذشت، رویش .
مسیر کربلا را پرسیدم، که گفتند از حرم امیر المؤمنین (ع) تا حرم امام حسین (ع) یکصد و ده کیلو متر است، که به اشاره رمزی عدد ۱۱۰ هم باید توجه داشت. ماشین هایی بودند که مسافران را برای کربلا سوار می کردند. از کسی پرسیدم مگر قرار نیست پیاده این مسیر طی شود؟ گفت: چرا، ولی نه همۀ مسیر را؛ چند کیلومتر مانده به کربلا پیاده می شویم و باقی ماندۀ راه را پیاده می رویم. با خود گفتم، البته اشکالی ندارد؛ اما اگر نیتم پیاده روی است، این یک تقلب و کلاه شرعی است. تصمیم گرفتم تا توان دارم و پاهایم همراهی می کنند، پیاده راه را طی کنم. البته کسان دیگری هم در حال حرکت بودند. چنان آمادگی در خودم احساس کردم که گویی هزار کیلو متر هم باشد، با عشق این مسیر را طی می کنم. پس از طی چند کیلومتر، دیدم در کنار جاده، حسینه ها و چادرهایی به نام موکب برپاست که از زوار پذیرائی می کنند. هر موکب متعلق است به عشیره ای و به اسمی از اسماء معصومین یا اهل بیت و یاران آن ها و یا یکی از مفاهیم مرتبط نامیده شده است؛ مثل موکب قتیل العبرات (ع)، حوراء زینب (س)، علی اکبر، عبدالله رضیع، زید ابن علی، دعبل خزائی… و در هر موکبی ایستگاهی صلواتی و افرادی که در خدمت عاشقانه به زوار اباعبدالله، سر از پا نمی شناسند.
از اینجا بود که کم کم به عمق معرفت و محبت شیعیان عراق نسبت به اهل بیت، خاصه سالار شهیدان پی بردم. این درجه از دلدادگی مردم عراق نسبت به اهل بیت عصمت و طهارت کاملا برایم حقیقت تازه ای بود که هرگز پیش از این تصورش را نمی کردم. این عشق و ایثار در دو صحنه خود را نشان می دهد. صحنۀ اول جمعیتی است از زن و مرد و پیر و جوان که با وجود تهدیدها و خطرهای فراوان و نا امنی ها، از نقاط دور و نزدیک عراق با پای پیاده و گاه با پای برهنه در این ایام عازم کربلا هستند. بر پرچمی بر روی چادر موکب فدیه الحسین نوشته بودند: «لو تمطر دواعش هم نزور حسین» به این مضمون که اگر داعشی های آدم کش همچون باران بر ما بریزند، دست از زیارت امام حسین بر نمی داریم. این زیارتی است که در بسیاری از موارد، زائرانش جانشان را از دست داده اند. بر پرچمی در موکب طریق الشهاده نوشته بودند:
لو قطعوا ارجلنا و الیدین نأتیک زحفاً سیدی یا حسین
اگر دست و پای ما را قطع کنند، با سینه خیز به سویت می آییم ای آقایم، ای امام حسین!
برپاکنندکان موکب خدام علی الأکبر نجف اشرف، این ابیات را نوشته بودند:
تمشی إلیک توسلا خطواتی و أعدها إذ أنها حسناتی
و وددت لو أن الطریق لکربلاء من مولدی سیرا لحین مماتی
لأنادی فی یوم الحساب تفاخرا أفنیت فی حب الحسین حیاتی
بسوی تو گام بر می دارم و آنها را به عنوان حسناتم می شمارم. دوست داشتم اگر سیر در راه کربلا از زمان تولد تا مرگم ادامه داشت، در روز قیامت با افتخار ناله سر دهم که تمام عمرم را در محبت به امام حسین گذراندم.
صحنۀ دوم، حضور جمعی است که عاشقانه و با جان و دل، چنان از زوار پذیرائی می کنند که زبان از بیانش عاجز و قلم از نگارشش ناتوان است. پیر و جوان و کودک از همۀ اصناف و طبقات در این حماسۀ انسانی و معنوی مشارکت دارند.هرچه دارند سخاوتمندانه در کف اخلاص می نهند و محترمانه تقدیم زوار حسینی می کنند. قبایل و عشایر در این خدمت گذاری عاشقانه از هم سبقت می گیرند، نه همچون رقابت ریایی، بلکه از باب سابقوا فی الخیرات. صفا و پاکی و خلوص و بی ریایی و عشق، از تمام وجودشان پیداست. بر موکبی نوشته بودند: «لا تسألنی ابن من، والأهل أین، هاک اسمی خادماً عند الحسین.» مضمونش این است که از اسمم و نام پدرم و اهلم نپرسید؛ من خادم درگاه حسینم. این اکرام و اطعام را نه از باب صدقه ای به فقیری، بلکه از باب پذیرائی از عزیزترین مهمان، انجام می دهند. نه تنها در این خدمت منتی بر کسی نمی نهند، بلکه منت دیگران را برای قبول این خدمت می پذیرند و این کار را مایۀ افتخار و شرف خود می دانند. بر بسیاری از موکب ها می دیدی که این مضمون را نوشته اند. مثلا بر موکب طریق النجاه، متعلق به عشیرۀ خفاجه نوشته بود:
حب الحسین هویتنا و خدمه زوار الحسین شرف لنا
محبت به امام حسین (ع) هویت ماست و خدمت به زوار آن حضرت مایۀ شرافت ماست.
بر موکب خدام سفیر الحسین نوشته بودند:
کل الخدم تنهان شفناه بالعین بس بکرامه تعیش خدام الحسین
به تجربه یافته ام که همۀ خدمتکاران خوار مى شوند، جز خدمت گزاران امام حسین (ع) که با عزت و کرامت زندگی می کنند.
در جایی نوشته بودند: حب الحسین یجمعنا دوما خادم الحسین. عشق به امام حسین ما را به عنوان خادمانش گرد هم می آورد. موکب سبایا نینوا اهالی الموصل شعارشان این بود که: «والله لن تمحو ذکرنا و لن تمیت وحینا.» آیا امثال داعش می توانند بر چنین ملتی حکومت کنند!
بر پارچه ای این حدیث نبوی به نقل از جامع السعادات نراقی مکتوب بود که: «جاهل سخی احب الی الله من عابد بخیل.» این فقط شعار و نوشته نبود که بر در و دیوار می دیدی، که شعار زیبا نوشتن کار سختی نیست و از همگان بر می آید. آنچه گویاتر و رساتر و بسی زیباتر از شعارها بود، این بود که در عمل این مهمان نوازی و عشقبازی را مشاهده می کردی. زنی روستائی را می دیدی که با چهره ای آفتاب سوخته و پای برهنه و ترک خورده از مسافتی دور عازم کربلا بود، به همراه گوسفندی که شاید تنها سرمایه زندگیش بود، برای زوار سالار شهیدان. پیرمردی را می دیدی که چهار زانو در وسط خیابان نشسته به عنوان میزی برای سینی خرمایی که بر سر دارد و زائران عابر از آن بر می دارند؛ و جوانی که در همین وضعیت، سینی غذا و آش بر سرش و کسی هم پشت سرش ایستاده و ظرف های آش را از آن سینی بر می دارد و به زوار می دهد؛ و نوجوانی که با قهوۀ تلخ از شما پذیرائی می کند؛ و کودکی با دشداشۀ عربی که مصرّانه جام شربتی را در کامت می ریزد. آنچه از مهمان نوازی و سخاوت عرب در افسانه ها و اشعار خوانده بودی، در آنجا آشکارا با دوچشمت می دیدی و تجربه می کردی. شنیدم رانندۀ تاکسی ای که امسال وضع مادی اش مناسب نبود و چیزی برای پذیرائی از زائران نداشت و تمام سرمایه اش همان تاکسی بود که با آن برای زن و بچه اش رزق حلال بدست می آورد، تاکسی را فروخته و در این مراسم خرج زوار حسینی کرده است. اشکال نکنید که این کار درست نیست، البته که حق با شماست؛ اما سخن در روحیه و عمق شور و عشق این مردم به خاندان رسالت است. همه چیز زیبا و شیرین بود، از چای بسیار شیرین و پرشکرش تا قهوه بسیار تلخ و بی شکرش.
سراسر مسیر نجف تا کربلا مزین بود به شعارها، احادیث، اشعار زیبا و آموزنده، و تصاویر شهدا. گاه صحرای کربلا به صورت ماکتی به نمایش درآمده بود. در جایی با ابتکاری زیبا در یک سو تصاویر شهدای کربلا با اسامی شان همراه با سلام بر آنها و در سوی دیگر تصاویر اشقیا با اسامی آنها همراه با لعن بر آنها به چشم می خورد. مثلا در کنار تصویر حبیب نوشته بودند: سلام الله علی حبیب ابن مظاهر؛ و درکنار تصویر یکی از اشقیا نوشته بودند: لعنه الله علی شبث ابن ربعی.
تصاویر شهدای جنایات صدام و فرقه های تروریست تکفیری و تصاویر بزرگان و علما زینت بخش خیابان ها و کوچه ها بود. تصویر سید شهیدان قرن پانزدهم هجری اسلام، شهید سید محمد باقر صدر مثل خورشیدی در آن میان می درخشید. در گوشه و کنار، تصاویری هم از امام راحل و عظیم الشأن و رهبری همراه با سخنانی از آن بزرگان به چشم می خورد. تصویر مادر شهیدی را دیدم که یازده فرزندش توسط تکفیری های درنده خو و خشک مغز و بی عاطفه به شهادت رسیده بودند.
در تمام مسیر و تقریبا از همۀ موکب ها، نوای مداحی و عزاداری پخش می شد. مداحی ها بسیار پخته و سوزناک و جذاب و دلنشین و در عین حال، تا آن اندازه که می توانستم عربی محلی را بفهمم، دارای محتوای معرفتی و احساسی عمیق به نظر می رسیدند.
به یاد کربلا دل ها غمین است دلا خون گریه کن چون اربعین است
هم نوشته ها و دیگر محصولات فرهنگیِ به نمایش درآمده در این مسیر، زیبا و پر محتوا بود؛ هم صحنه های رفتار مردم، شگفت و فوق العاده بود، که نه این ضعیف را توان به تحریر کشیدن آن است و نه این مختصر را گنجایش آن. جا دارد کتابی قطور در گزارش و تحلیل دقایق این مسیر و عجایب آن نوشته شود.
یکی دیگر از نکات ستودنی در همۀ مناطق عراق که در این سفر دیدم، حجاب کامل بانوان بود. حتی یک مورد بدحجابی یا لباس نامناسب و حرکت سبک به چشم نمی خورد، نه فقط در اماکن مقدسه بلکه در همۀ شهرها و روستاهای مسیر. این موضوع جا دارد مطالعه شود که چگونه بدون اینکه قانونی الزامی و قوه ای قهری در این زمینه باشد، تا این حد فرهنگ حجاب عمیق و ریشه دار شده است. البته می دانم در شهرهای دیگر مثل بغداد افراد بی حجاب هم کم نیستند، اما در شهرهای مقدس کربلا و نجف و مناطق متصل به آن قضیه متفاوت است.
باری، پس از حدود پنج ساعت پیاده روی، زمان نماز مغرب فرا رسید. به موکبی رفتم و نماز را خواندم. از جا بر خاستم که حرکت کنم، پیرمردی قریب به این مضمون گفت: به کجا چنین شتابان! صبر کن، شام بخور بعد حرکت کن. اطاعت کردم. جمعی از زوار ایرانی نیز در آن موکب بودند. شام را صرف کردیم. برنج بود همراه با خورشتی شبیه آب گوشت کوبیده. پس از شام، زوار خوابیدند. من هم احساس خستگی و خواب آلودگی می کردم. حدود سی ساعت بود که نخوابیده بودم. پس از یک ساعت خوابیدن، بیدار شدم. شوق ادامۀ راه اصلا اجازۀ خوابم نمی داد. باور کنید با آن یک ساعت خواب تمام خستگیم رفع شد و با شور و اشتیاق به تنهایی حرکت کردم. در آن ساعت به ندرت کسی را در حرکت می دیدم. البته موکب ها برپا بود و خدمات ادامه داشت.
حدود ساعت دو نیمه شب بود که صدای آشنایی شنیدم؛ مداحی فارسی بود که از موکب مسجد جمکران پخش می شد. نزدیک رفتم، جوانی را در حال خدمت دیدم. پس از سلام و احوالپرسی معلوم شد ما در یک محله در قم زندگی می کنیم: شهرک شهید زین الدین. از ایشان پرسیدم تا کربلا چقدر راه باقی است. گفت: ۶۰ کیلومتر. پس از صرف یک لیوان شیرکاکائوی گرم از دست ایشان، با او خدا حافظی و حرکت کردم. کمی بعد از موکب مسجد جمکران، موکب الامام الرضا شباب الامام الخمینی قرار داشت. تا اذان صبح بی وقفه حرکت را ادامه دادم. نزدیک اذان صبح برای ادای فریضه وارد یکی از مواکب شدم. پس از طلوع آفتاب احساس کردم نیاز به استراحت دارم. در کنار سایر زوار در گوشه ای خوابیدم. پس از حدود ساعتی برخاستم. خواستم پتویم را جمع کنم که نوجوانی عراقی با حدود سیزده سال سن، با شتاب به سمتم آمد و با اصرار فراوان پتو را از دستم گرفت و نگذاشت من پتو را جمع کنم تا خود این کار را بکند. باز در حیرت فرورفتم که چگونه یک نوجوان در این سن که معمولا رخت خواب خودش راهم با اکراه و دعوا جمع می کند، این گونه داوطلبانه خدمت می کند؛ در حالیکه نه مرا می شناسد، نه پدر و مادرش بالای سرش هستند تا وادار یا تشویقش کنند که چنین کند! درود بر این معرفت! درود بر این تربیت!
برای صرف صبحانه مشکلی نبود. در کنار خیابان ایستگاه های متنوع پذیرائی برپاست. شیر، حلیم، فرنی، تخم مرغ و الی آخر. نان لواش گرم با کیفیت عالی همیشه در دسترس بود. پس از صرف صبحانه ادامۀ مسیر دادم. روز جمعه نوزدهم صفر بود. هرچه به میعادگاه عشق و چشمۀ خورشید نزدیک تر می شدی، سیل جمعیت پرخروش تر می شد و خیل عاشقانی که دست افشان و پای کوبان به سوی مولای عشق روان بودند، دم به دم فزونی می گرفت. قصۀ بلند را کوتاه کنم، که آن روز را تا غروب و قدری هم از شب را طی طریق کردم، تا اینکه نماز صبح شنبه را در مسجد جامع کربلا به جماعت اقامه کردم و حدود ساعت هشت صبح اربعین بود که خود را همچون قطرۀ ناچیزی در اقیانوس بی کران عشاق حسینی در بین الحرمین یافتم. چه می توانم بگویم که آن لحظات چگونه می گذشت! زبانم بند آمده بود، گاه به حرم مولای عرفان و آزادگی خیره می شدم و گاه به حرم سردار سرافراز و فداکارش. زیارت نامه ها را خواندم، اما گفتم آقا و مولای من، من در عمرم کم زیارت نامه شما را نخوانده ام؛ امروز نیامده ام که زیارت نامه بخوانم. امروز آمده ام تا سیر، گنبد و بارگاهت را تماشا کنم. نیامده ام حرف بزنم و نمی خواهم فقط زبانم کلماتی را ادا کند. آمده ام ارتباط قلبی و اتصال پیدا کنم. می خواهم نه در شما، که هرگز شایسته آن نیستم، بلکه در بارگاه شما با تمام هستی ام غرق شوم. من هر جا به شما سلام کنم، شما می شنوید و جواب می دهید. اشهد انک تشهد مقامی و تسمع کلامی و ترد سلامی. اما من از چنین حضوری محرومم. از این رو، این لحظات حضور در بارگاه شما برایم مغتنم است. گرچه از خدا می خواهم که و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم، اما ممکن است هرگز چنین توفیقی برایم تکرار نشود. در حالیکه در نقطه ای در بین الحرمین میخکوب شده بودم، گویا عقربۀ زمان از حرکت ایستاده بود و گذر زمان احساس نمی شد.
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان کوته نتوان کرد که این قصه دراز است
پس از ساعاتی متوجه شدم که باید به سرعت برگردم. با این جمعیت انبوه میلیونی که می بینم، به این راحتی نمی توان از این سفر بازگشت. هنگامی که آهنگ بازگشت کردم، البته درحالیکه تمام روح و جان وهستیم در آنجا بود و فقط کالبدم در حال برگشتن بود، تازه متوجه شدم که پاهایم در این پیاده روی طولانی و سریع مجروح شده، کوله پشتی سنگینم کتف ها و پشتم را زخم کرده و در اثر این پیاده روی و کم خوابی بدنم خسته و کوفته است و البته چه درد شیرین و لذت بخشی! پرسیدم برای بازگشت به ایران کجا باید برویم. گفتند در شرایط فعلی تنها راه، بازگشت به نجف و از آنجا به مرز مهران است. پرسیدم برای رفتن به نجف کجا باید ماشین سوار شوم. پاسخ این بود که بی خیالِ ماشین. میلیون ها زائر عازم نجفند؛ اگر قصد رفتن داری راه نجف را پیاده ادامه بده، شاید در ادامۀ مسیر بتوانی با ماشین های در حال گذر به نجف برسی. چاره ای جز ادامه مسیر نداشتم و خبری از ماشین نبود. اما در بازگشت نه آن شوقی که به هنگام رفتن به کربلا داشتم در من بود و نه آن آمادگی جسمانی. آفتاب هم داغ بود و گرد و غباری که از تردد مردم و وسایل نقلیه بر می خاست آزار دهنده. گاهی می دیدم مردم به کامیون یا تریلی که در حال عبور بود هجوم می آورند و سوار می شوند و بر سقفش می نشینند و در اطرافش آویزان می شوند. حدود بیست کیلو متر رفتم. که یک تریلیر رسید و من به همراه جمعی با مشقت از اطرافش به بالا صعود کردیم و در آن قرار گرفتیم. فشار جمعیت به حدی بود که اگر ذره ای بی احتیاطی می کردیم خفه می شیدم یا دنده هامان می شکست. به این منوال قسمتی از مسیر طی شد و کامیون در جایی توقف و ما را پیاده کرد. چند کیلومتر دیگر را پیاده ادامه دادم؛ تا اینکه توانستم به همراه جمعیتی دیگر بر یک کامیون حمل گوشت سوار شویم. چه بر ما در آن کامیون گذشت، بماند. بالاخره زنده به نجف رسیدیم.
پس از قدری جستجو، یک ون را یافتم که مسافرانی را سوار کرده و عازم مهران است و فقط یک نفر جای خالی دارد. سوار شدم و به سوی مهران حرکت کردیم. راه معمولی نجف تا مهران به دلیل نا امنی مسدود بود. از این رو، از راه دیگری باید می رفتیم که مسافتش چند برابر بود. شبیه آنچه در بین راه نجف به کربلا دیده بودم، در این مسیر نیز می دیدیم. از هر شهر و روستایی که عبور می کردیم، مردم با اصرار ماشین ها را متوقف می کردند و زوار را برای پذیرایی دعوت می کردند. این پدیدۀ شگفت در هر آبادی که از نجف تا مرز مهران وجود داشت، دیده می شد. همۀ اتومبیل ها را متوقف و پذیرائی می کردند. در کجای عالم نظیر چنین چیزی رخ می دهد؟ مردم مناطق توریستی در همه جای عالم تمام کوششان این است که از هر طریقی هر چه بیشتر بتوانند از مسافران پول بگیرند. شبیه افسانه است که بگوییم مردمی هستند که با اصرار و احترام و افتخار از مسافران بهترین پذیرایی را می کنند و دست پایشان را می بوسند و بدرقه شان می کنند! یا للعجب. این است معجزۀ خون مطهر فرزند خیر الوری! باری، هنگام نماز مغرب با اصرار اهالی روستایی در حوالی شهر کوت اتومبیل ما توقف کرد و به حسینه ای رفتیم. پس از نماز، از پذیرایی گرم اهالی با معرفت و محبت آنجا بهرمند شدیم. اول همان چای معهود و سپس برنج با خورشتی شبیه قیمه و یک لیوان شربت سنکنجبین هم روش. و هزاران هزار جام از شربت مهربانی و محبت و احترام هم آمیخته با آن! در این ایام همۀ زندگی این مردم تحت الشعاع عزای امام حسین است. بالأخره حدود دوازده شب به مرز مهران رسیدیم.
وقتی وارد خاک ایران شدم خدا را بسیار شکر کردم که بالأخره این سفر با همه مشقت هایش با خیر و خوشی به پایان رسید. حال که سفره دل را بازکرده ام بگذار این را هم بگویم که گاهی زائر در این سفر آماده هر حادثه ای می شود و به این احساس می رسد که چه سعادتی بهتر از این که عمر بی ارزش شخص حقیری چون من در راه زیارت عزیز فاطمه به پایان رسد؛ حال که یک انقطاع نسبی حاصل شده است، چه خوب است به لقای جانان متصل شود، هر چند این یک خیال محض بود و چنین موهبتی کیمیایی است که به هر بی سر و پایی ندهند.
القصه، مرز مهران تا شهر مهران مملو از جمعیت سرگردان بود. این دوازده کیلومتر را هم پیاده طی کردم. در شهر مهران صدای راننده ای را شنیدم که می گفت: قم یه نفر، ۱۳۰ تومان. باور می کنید یک پراید بود با سه مسافر افغان در صندلی عقب و من در صندلی کنار راننده!
هدف از این گزارش کوتاه، به تصویر کشیدن اجمالی گوشه های کوچکی از این حماسۀ سترگ معنوی است، برای تأمل مجدد خودم و رهاوردی برای دوستان و عزیزانی که این نوشتار را می بینند. شرمنده ام، سوغاتی دیگری نیاورده ام؛ باور کنید، هیچ چیز و برای هیچکس. اصلا مگر مفهومی بنام سوغاتی هم می توانست به ذهن کسی خطور کند! این سوغاتی من است. به بزرگواری خود ببخشیدم.
غرض دیگر از این نوشتار، ادای احترام به مردمی است که همیشه هدف پیکان دشمنان اهل بیت بوده اند و در این راه زجرها، و آوارگی ها و قتل عام ها را تحمل کرده اند، از زمان خلفای جور تا دوران حاکمیت سیاه صدامی و تا جنایات وحشیانه تکفیری ها، اما قدمی عقب نشینی نکرده اند. سپاس از مردم مهمان نواز و دست و دلباز عراق و تشکر از آنهاست که به حق در مهمان نوازی سنگ تمام گذاشتند و اثبات کردند که حقیقتا و از عمق جان حسینی هستند. کاش من هم توانسته باشم اندکی از این عشق و شور و ایثار را آموخته باشم.
آهسته بگویم، هموطنان عزیز، عراقی ها هم برای زیارت حضرت شمس الشموس علیه آلاف التحیه و الثناء و کریمه اهل بیت سلام الله علیها، با هزاران امید و اشتیاق به قم و مشهد می آیند. مهمان نوازی ما چگونه است! پاسخ حوالۀ وجدان خودمان.
آن ذره که در حساب ناید مائیم. غرض از این گزارش نه خود ستائی و ریاکاری است، گرچه از مکاید نفس نباید غافل بود، نه دیگر ستائی است، نه اغراق گویی از سر جو گیر شدن؛ غرض درس آموزی است و گامی در راه بهتر زیستن. پس بگذارید اشاره وار قدری هم به آسیب شناسی این مراسم بپردازم، نه از روی ناسپاسی و یا بی انصافی، نه برای تحقیر و سرزنش، نه برای عیب جویی و بد گویی و نق زدن، بلکه فقط به قصد اصلاح و به انگیزۀ ارادت و محبت و به امید بهتر شدن و رفع مشکلات.
یکی از پدیده های اسف انگیز در تقریبا همۀ جاهایی که در این سه روزه دیدم، وضع بسیار بد نظافت و بهداشت بود. چنین وضعیتی اصلا در شأن آن مشاهد مقدسه و آن مردم اصیل و نجیب نیست. همه اعم از میزبان و مهمان در هر چه کثیف تر کردن فضا مشارکت داشتند و کم کسی دیده می شد که بطور جد به فکر نظافت و زیباسازی باشد. البته تردیدی نیست که با هجوم یکبارۀ میلیون ها مسافر، تولید زباله بسیار افزایش می یابد و تنظیف آن کار آسانی نیست و این مطلبی قابل درک است. اما مشکل بهداشتی در آنجا فراتر از این امر است. با وجود سطل های زباله، بسیاری پس از خوردن میوه، پوست را به هرجا که دلشان میخواست پرتاب می کردند؛ همینطور ظرف های یکبار مصرف غذا و بطری های آب و هر چیز دیگر را. حتی جاهایی که در مسیر زوار قرار ندارند هم وضع چندان بهتری ندارند. مقدس ترین شهرهای شیعه باید زیباترین و نظیف ترین شهرهای دنیا باشند و وضعیت موجود اصلا تناسبی با آن اماکن مقدس ندارد. در کنار این همه تابلو و پرچم و بنر دربارۀ موضوعات ارزشمند مختلف، تابلوهایی که امر نظافت را یادآوری کنند به چشم نمی خوردند. بنده فقط یک مورد پارچه نوشته ای در این زمینه دیدم که بسیار خوشحال شدم و روزنۀ امیدی را احساس کردم. موکب عشاق الحسین (ع) کلیه جامعه الکوفه نوشته بودند: «المحافظه علی نظافه المواکب دلیل علی وعی الزائر الحسینی.» این تابلوی امید بخش نشان می دهد که کسانی هرچند اندک به اهمیت این قضیه پی برده اند. برای رسیدن به وضعیت مطلوب، فرهنگ سازی و آموزش و جهاد پاکسازی و زیباسازی ضروری است و لازم است همۀ عاشقان اهل بیت اعم از دولت های عراق و ایران و مردم عراق و زائران دست در دست هم دهند تا شهرهای مقدس ما هر چه تمیز تر و زیباتر جلوه کنند. این قضیه با آبروی شیعه مرتبط است.
این را هم بگویم، از قدیم گفته اند اگر یک جوالدوز به دیگران می زنی، یک سوزن هم به خودت بزن. وضع ما هم از جهت نظافت و بهداشت چندان تعریفی ندارد. ما ایرانی ها معمولا در زندگی شخصی تا حدی نظافت را رعایت می کنیم، اما متأسفانه در زندگی جمعی چنین نیستیم. دلیلش؟ کافی است نگاهی به سواحلمان، کنار رودخانه ها، چشمه ها، مراکز تفریحی، کنار جاده ها و حواشی شهرهامان بیندازیم. گرچه شعار “شهر ما خانه ماست” را همه جا می بینیم، اما جدی نمی گیریم و کمتر کسی به آن باور دارد.
مشکل و حتی بحران دیگر، بحران حمل و نقل است. مرزها باز گذاشته شد که نتیجه اش هجوم سیل آسای بیش از یک و نیم و میلیون جمعیت از ایران به سوی عتبات بود؛ اما از سوی دیگر امکانات برای سفرِ حتی یک صد هزار نفر تدارک دیده نشده بود. چه در موقع رفتن و چه در موقع برگشتن، در فاصلۀ دوازده کیلومتری مهران تا مرز وسیله ای برای انتقال وجود نداشت. نتیجه اش سرگردانی و خستگی و درماندگی صدها هزار نفر در دو سوی مرز مهران بود. در بازگشت مردم از کربلا به شهرهای مختلف عراق نیز این بحران وجود داشت. معقول آن است که به میزانی از مسافر اجازه ورود داده شود که امکانات کافی برای این سفر فراهم است. اگر مردم عراق به صورت خودجوش، موکب های پذیرائی را به راه نمی انداختند، قطعا بحران غذایی هم ایجاد می شد، که خوشبختانه با همت این مردم ولایت مدار کمترین مشکلی از این ناحیه پیش نیامد.
نه تنها مشکلی از جهت کمبود تغذیه پیش نیامد، بلکه فراوانی نعمت می رفت که تا حدی مشکلاتی ایجاد کند. مهمان نوازی و پذیرائی از زوار بی شک کار ارزشمندی است؛ اما شاید در این جهت هم نباید زیاده روی کرد. خوب است زوار عزیز به این نکته توجه داشته باشند و هدف را فراموش نکنند. سفر اربعین قرار نیست به یک تفریح و سرگرمی و سفر توریستی با استفاده از انواع مأکولات و مشروبات تبدیل شود. درست است که مردم نجیب و کریم از بذل هیچ نعمتی و ارائه هیچ خدمتی دریغ نمی کنند، اما مهمان هم نباید گرفتار غفلت شود و فلسفۀ این سفر را فراموش کند. خوب است در اکل و شرب و خواب به حد اقل قناعت کرد و قدری ریاضت کشید و توجه و تمرکز را به سمت بهره برداری هر چه بیشتر از مائده های آسمانی و طعام و شراب روحانی آن منعطف کرد.
گر تو این انبان زنان خالی کنی پر ز گوهر های اجلالی کنی
آخر قرار است پای کوبان خود را به قتلگاه سالار بی سر و سردار بی دست برسانیم. این نه سخن این حقیر بی مقدار، که گفتار امام به حق ناطق حضرت جعفربن محمد الصادق (ع) است که فرمود با قلبی حزین و تنی غبار آلود و شکمی گرسنه و لبی تشنه، خود را به مضجع حسین برسان: «اذا اردت زیاره الحسین فزره و انت حزین، مکروب، شعث، مغبر، جائع، عطشان.» (کامل الزیارات، حدیث ۳۷۶ ص ۱۳)
در نقطه ای نزدیک کربلا، ساختمان مجلل و مزین به انواع تزیینات دیدم که معلوم شد متعلق به یکی از دولت هایی است که نه به اهل بیت ارادتی دارد و نه دل خوشی از شیعیان، اما برای خودنمایی و جلب توجه بساط پذیرائی از زوار را به راه انداخته است. بنایی که ساخته همچون کاخ های امیران و امیرزادگانش مجلل و غذایی که توزیع می کند چرب و رنگین و متأسفانه صفی طولانی از زوار را می بینی برای استفاده از آن. این صحنه زیبا نبود. دوست داشتم بینش و بصیرت ما در مرتبه ای بود که این صف خلوت و این بازار بی رونق باشد و زوار بی اعتنا از کنارش بگذرند. آخر، معاویه و یزید هم با سفره های رنگینشان مردم را بسوی خود می کشیدند و در نتیجه اولیای خدا تنها می ماندند. نباید پنداشت که طعم لذیذ چنین غذاهایی در روح و روان انسان و تمایلش به سمت باطل بی اثر است. بسیاری از کسانی که در روز عاشورا شمشیر بر امام حسین کشیدند، مفتون چرب و شیرین دنیا شده بودند.
حماسۀ اربعین حسینی نمایشگاهی است از اقتدار و ظرفیت بی پایان و بی بدیل شیعه که به برکت خون مطهر سالار شهیدان حاصل شده است. چنین همدلی و همبستگی و دلدادگی در عالم بی نظیر است. ظلم ستیزی و عزت طلبی و آزادگی همراه با شور و حماسۀ جوانمردانه در جوهرۀ فرهنگ عاشورائی موج می زند. اگر خیل میلیونی جوانان پرشور شیعه، تعلیم کافی ببینند و مدیریت و سازماندهی مناسبی شوند، نه تنها فرقه های تکفیری بلکه هیچ قدرتی نمی تواند در مقابل آن بایستد. اما ضعف مدیریت و عدم سازماندهی مناسب موجب شده است که از این ظرفیت بی پایان بهره لازم برده نشود. این امر می طلبد که علمای اسلام و زعمای قوم در این زمینه جدی تر بیندیشند و کاری بکنند.
این بود شمه ای از خاطره فراموش نشدنی سه روز حضورم در عراق که به رغم مشقت هایش، از شیرین ترین ایام عمرم بود. حلاوت زیارت خاکی که قدسیان بر آن بوسه می زنند هرگز از ذائقۀ زائری زدوده نخواهد شد. و آنچه از میزبانی مجاوران آن حرم های آسمانی دیدم همه زیبا و شیرین بود. و آنچه در این اوراق حکایت شد قطره ای است از آن دریا.
سوی شهر از باغ شاخی آورند باغ و بستان را کجا آنجا برند
خاصه باغی کین فلک یک برگ اوست بلکه آن مغزست و این عالم چو پوست
منبع: وبسایت محمد فنائی اشکوری
عالی بود، واسه ما جا مانده ها خوب بود تصور کردن خط به خط این خاطره هاااا …
عالی عالی عالی