عطر بهشت
خاطرات همسفرها (یک)
داشتیم پیاده رویمان را می کردیم که یک دفعه ایستاد. نگاهش مضطرب شده بود. مانده بودم که یک دفعه چی شده است؟
همان طور که راهش را کج می کرد و قدم هایش را تند، رد نگاهش را دنبال کردم؛ نوزاد کوچکی بود. این که شش ماهه باشد یا بیشتر را نفهمیدم. دوید و جلوی زن عرب را گرفت. زیر نگاه متعجب زن، چفیه اش را بست به دو طرف کالسکه، درست بالای سر بچه.
زن عرب که رفت، خیالش راحت شده بود که در راه کربلا سر هیچ بچه ای زیر آفتاب نمی ماند.
منبع: انجمن دانشگاهی توسعه علمی و فرهنگی عتبات عالیات
دیدگاه بگذارید