کم کم به ظهر نزدیک می شدیم. از قبل اعلام کرده بودند آقای پناهیان در یکی از موکب ها بعد از نماز ظهر سخنرانی دارند. در طی مسیر مشغول عکس گرفتن از هوا و زمین بودم که یک مرتبه متوجه جمعیت منسجمی شدم که چهره آشنایی پیش قدم آنها بود؛ خود حاج آقا پناهیان بودند به همراه جمعی.
قبل از رسیدن به محل مورد نظر، ایستادیم و وضو گرفتیم.
یک تجربه مفید: بهتر است یک ربع، بیست دقیقه قبل از اذان، اگر موکب مناسبی از لحاظ سرویس بهداشتی دیدید، همانجا وضو بگیرید. چرا که هر چه به اذان نزدیک تر می شود موکب ها و وضوخانه ها شلوغ تر می شوند.
به محل مورد نظر رسیدیم. به نظرم مسجد بود. نماز ظهر و عصر را خواندیم و سخنرانی در کنار مسجد و در فضای باز برگزار شد. شلوغ بود و وضعیت سیستم صوتی هم نامناسب.
چون صبح زود حرکت کرده بودیم، خسته بودم؛بیرون در مسجد جایی که گرمای آفتاب هم داشت نشستم. به در تکیه زدم و در چرت و بیداری سخنرانی را گوش دادم. حاج آقا گفتند: «این که الان شما اینجا هستید… حضور دو نفر در سفر، کنار هم و آشنا شدن شان تصادفی نیست. حکمتی دارد. مثل خیلی از اتفاقات دیگری که در سفر برای تان رخ می دهد…» و من به جمع ۸نفره مان فکر می کردم و دوستان دیگری که در گروه مان بودند و تمام اتفاقاتی که برای مان افتاده بود.
بعد سخنرانی همانجا ناهار را توزیع کردند. تصمیم گرفتیم ناهار را بخوریم و بعد ناهار به حرکت ادامه دهیم. خانمم با خانمی از هیات “رایات الاسود” آشنا شده بود. خانمی که یک زینب ۶ماهه همراهش بود و پسر ده ساله اش. می گفت پسرش یکسال پول هایش را جمع کرده تا به این سفر بیاید. کودکان و زنان زیادی را در مسیر دیدیم که نام شان زینب بود
بعد نهار متوجه شدیم یکی از دوستان به علت بیماری خانمش که تب و لرز کرده بود، قادر به ادامه مسیر نبوده و با ماشین خودشان را به کربلا رساندند.ذکر این نکته هم ضروری است: در کنار مسیر پیاده روی، جاده ماشین رو هم وجود دارد و خودروهای زیادی به سمت کربلا و بالعکس در حرکتند. افرادی که نمی توانند تمام مسیر را پیاده بروند و در عین حال نمی خواهند از ثواب این پیاده روی و معنویت حاکم بر آن جا بمانند، تکه ای از مسیر را می توانند با ماشین طی کنند. هر چند ظاهرا در آن ایام از چند کیلومتری مانده به کربلا ماشین ها اجازه ورود ندارند همچنین چون زودتر از کاروان می رسند طبیعی است که محل اسکان هماهنگ نیست و باید فکری برای آن داشته باشند.
کنار جاده تابلوهای زیادی دیده می شد. بعضی طرح های زیبایی داشتند و روی بیشترشان احادیث مربوط به زیارت امام حسین علیه السلام نوشته شده بود. آنقدر این احادیث جالب و ناب بودند که نمی شد به سادگی از کنارشان رد شد. کارم شده بود از این طرف به آن طرف رفتن و عکس گرفتن. به خاطر همین گاهی جلوتر می رفتم اما اکثرا عقب می افتادم.در حاشیه بعضی تابلوها فاصله مان تا کربلا هم به کیلومتر درج شده بود.قسمت این طور بود که غروب آفتاب روز دوم پیاده روی را هم ببینیم. هوا رو به تاریکی می رفت و ما همچنان در مسیر بودیم.
گفته بودند خودتان را به تیرک شماره ۹۵۰ برسانید. چندتایی تیرک مانده بود. نماز مغرب و عشا را خواندیم و دوباره راه افتادیم.
به محل اسکان رسیدیم. سوله بزرگ و شلوغی بود. شام را داده بودند. باز هم یکی از موارد مهمان نوازی عرب ها را آنجا دیدیم. یک نفر جلوی در ورودی ایستاده بود و ضمن راهنمایی کسانی که تازه وارد می شدند می گفت برای شان غذا بیاورند.
سوله اوضاع خاصی داشت. جا نبود که حتی راحت بشینیم. بالاخره خودمان را جا دادیم. ظاهرا بنا بر این بوده که فقط عهد آدینه ای ها آنجا اسکان داشته باشند ولی این طور نبود. تعدادی عرب زبان بودند که بعدتر متوجه شدیم بعضی از آنها هم وطن خودمان هستند؛ اعراب آبادان.
اکثر جمعیت داخل سوله یا مشغول استراحت بودند یا خواب. هر چی به وقت خواب نزدیک می شدیم، جا تنگ تر می شد و ما که در فضای کوچکی نشسته بودیم تو این فکر بودیم که چطور بخوابیم؟!
در همین حال یکی آمد میکرفون به دست و گفت برادران اطلاع داشته باشند تا نیم ساعت دیگه حاج آقا پناهیان برای سخنرانی می آیند. مات و مبهوت مانده بودیم توی این جمعیت خسته و خواب و فشرده و … واقعاً شرایط سخنرانی هست یا نه؟ صدای مخالفین هم یکی یکی شنیده می شد.
به یکباره یکی آمد و پیشنهاد داد تا حاج آقا بیایند زیارت عاشورا می خوانیم. گفتن همانا و بلند شدن صدای اعتراض های دوباره همانا. به نظرم فقط خودش، البته از طرف جمع زیارت عاشورا را خواند!
بعد از زیارت عاشورا یک اعلامی کردند که همه میخ کوب شدند؛ برادران قسمت انتهایی سوله را خالی کنند خواهران می خواهند برای شنیدن سخنرانی بیایند داخل سوله!!
در آن وضعیت فقط همین یکی را کم داشتیم. البته بعد از لحظاتی متوجه شدیم این موضوع منتفی شده. خدا به خیر گذراند وگرنه معلوم نبود چی می شد. بعدا متوجه شدیم قضیه از کجا آب می خورد؛ چون سیم باند اکو کوتاه بود و امکان پخش صدای سخنرانی برای قسمت خانم ها وجود نداشت، برای همین آن پیشنهاد باور نکردنی را داده بودند.
در همین احوال حاج آقا پناهیان آمدند و هر چند که خودشان از همان ابتدا اعلام کردند که شما مشغول استراحتید و جای سخنرانی نیست، همه آماده شدند که صحبت های شان را بشنوند.
دوستان عرب هم داخل سالن و مقابل مایی که حتی نمی توانستیم پاهای مان را دراز کنیم ، در خواب و بیداری بودند. کنار سوله اتاق بزرگی بود که در همان ابتدای ورودمان به آن سری زدیم اما جا نداشت. با شروع سخنرانی، این دوستان رفتند آنجا و علیرغم آنکه حتی در اتاق را بسته بودند، تا آخر سخنرانی صدای بلندشان و از آن بدتر دود سیگارشان همه مان را گیج و کاملا خفه کرد. تصور کنید اتاقی در بسته با دود سیگارهای گازوئیلی؛ البته به تعبیر یکی از دوستان قدیمی.
به هر حال سخرانی مثل همیشه خوب و مفید بود و مشتاقان هم به آن گوش دادند.
بعد از سخنرانی کار دیگری نبود الا خوابیدن، اما کجا؟!!
از پیدا شدن جای خواب منصرف شده بودیم و آماده تجربه خوابیدن نشسته که با ۳ بزرگوار از اساتید و مسئولین دانشگاهی آشنا شدیم. کنار ما خوابیده بودند. یکی شان بیدار شد و بقیه را صدا کرد. متوجه شدند جایی برای خواب نداریم. گفتند ما زودتر راه می افتیم و شما بیایید جای ما. چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم. یکی از آنها آقای “گیل آبادی” بود. از زمانی که مدیر رادیو جوان بود با اسمش آشنا بودم و مصاحبه هایش را می خواندم. همگی متواضع بودند. تبلیغ هیئت دانشگاه هنر را هم به ما دادند؛ کارت کوچکی با تصویر گنبد امام رضا(ع) روی آن. احساس خوبی بود از اینکه می دیدی این اساتید با آن مرتبه علمی اینقدر خاکی اند و اینجا بود که باز هم به یاد می آوری، در این راه نام ها و نشان ها مهم نیست، همه فقط یک نام دارند و آن هم “زائر” است.
بعد از رفتن شان، جا برای ۳ نفرمان باز شد. مشغول پهن کردن جا بودیم که چند نفر از جوانان عراقی وارد سالن شدند به دنبال جای خواب.
چون شرایط شان را تجربه کرده بودیم، هر طور که می شد به آنها هم جا دادیم. یکی شان خیلی مایل به صحبت بود. عربی و انگلیسی چند جمله ای گفتگو کردیم.
شب دوم هم می گذشت به دنبال طلوعی دیگر. همه با هر روحیه و فرهنگی کنار هم بودند. و این فقط حسین علیه السلام است که همه را اینگونه دور هم جمع می کند؛ «الحسین یجمعنا».
مرتضی ناصری مقدم
منبع: حافیان
صلی الله علی زوار ابی عبدالله الحسین