میرحمید میرمعصوم نژاد در کتاب مسافر نگاه سرخ، خاطرات شیخ عباس حاج محمد علی الکشوان آل شیخ کلیددار و خادم اقدم حرم حضرت ابوالفضل العباس(ع) را در مورد گوشه ای از معجزات قمر بنی هاشم(ع) به رشته... ادامه متن
سخت است كه وزن بدنت را بر پايي بياندازي كه تاول زده. مي رسي به ورودي حرم، از كجا وارد حرم شده اي؟ «به ياد بياور.» توشه راهت را به امانات تحويل داده اي، كفش هايي كه در راه پوشيده اي هم. دستي... ادامه متن
یک نگاه به تابلو انداخت: «کربلا 85 کیلومتر» دو روز دیگر توی بین الحرمین با رفیقش قرار داشت، وقتی رسید خیلی خسته بود. یک ساعت به قرار مانده بود که یک جفت کتانی نو خرید و پوشید. ادامه متن
پیرزن سرم را انداخته بودم پایین و به سمت ضریح می رفتم که صدایش به گوشم خورد: «پسرم!» ادامه متن
داشتیم به کربلا نزدیک می شدیم، دلمان که سنگین شد همه مان گفتیم که از حالا آب نمی خوریم تا با لب تشنه مولایمان را زیارت کنیم. توی حال و هوای خودمان بودیم که یک مرد عرب جلویمان را گرفت: ماء ال... ادامه متن
عطر بهشت خاطرات همسفرها (هفت) سینه زنی ممنوع است! از همان شب اول یک جورهایی دلم گرفت، از همان وقتی که توی حرم حضرت ابالفضل(ع) نشسته بودیم، همان وقت که وسط عزاداری، خادم های حرم با هول دویدن... ادامه متن
مسئول ثبت نام دانشگاهشان پشت خط بود: «یه نفر از بچه ها اسمشو نوشته اما پول سفرو نداره، ببین کسی رو می شناسی که بتونه کمک کنه؟» ادامه متن
دراز کشیده بودم روی زمین، هوای دم گرفته موکب همه را فراری داده بود. چشمم به او افتاد که یک گوشه موکب آرام نشسته بود، کم کم پلک هایم سنگین شد اما از زور گرما یک ربع بعد بیدار شدم، او هنوز هما... ادامه متن
می گفت توی این سفر کارهایی کردیم که هیچ وقت به ذهنمان هم خطور نمی کرد؛ مثلا همان روز که تازه رسیده بودیم کربلا، انقدر خسته بودیم که حال درآوردن چادرهایمان را هم نداشتیم. تازه سرمان را گذاشته... ادامه متن
«کشوانیه» دم حرم خیلی شلوغ بود، از لای جمعیت شماره کفشم را دراز کرده بودم سمت پیشخوان و حواسم به آقای کفشدار بود که یک چیزی خورد توی صورتم! چشمم را باز کردم: زن عرب دمپایی اش را گرفته بود دس... ادامه متن
عطر بهشت خاطرات همسفرها (دو) نمی دانم این شتر از کجا پیدایش شده بود. کنار جاده، بین موکب ها برای خودش راه می رفت. او اما مات شتر شده بود. صدایش کردم: بریم دیگه! انگار صدایم را نشنید، بغضش ر... ادامه متن
همان طور که راهش را کج می کرد و قدم هایش را تند، رد نگاهش را دنبال کردم؛ نوزاد کوچکی بود. این که شش ماهه باشد یا بیشتر را نفهمیدم. دوید و جلوی زن عرب را گرفت. زیر نگاه متعجب زن، چفیه اش را ب... ادامه متن