از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که این دفعه هم یه جورایی ... خوب ثبت نام مخصوص دانشجویان و فارغ التحصیلان پارسال بود که هیچ رقمه شامل من یکی نمی شد ادامه متن
خاطرات زیارت ۲ بگمانم حدودهای تیر ۲۰۰ بودیم (روز اول پیاده روی) که به توصیه زهرا ،خدیجه( دوست فیزیوتراپ عزیزمون) تصمیم گرفت دمپایی بخره . به دنبال دمپایی، کناره های مسیر پیاده روی و دستفرو... ادامه متن
ده دقیقه ای راه نرفته بودیم که صدای اذان بلند شد و ما راه کج کردیم به سمت موکبهای کنار مسیر. من موندم پیش وسایلو و بچه رفتن که وضو بسازن و برگردن و بعد پست حفاظت جابجا بشه. ادامه متن
یرمردی عصا میزند و میترسد که نرسد.... مادری بچهی سه سالهاش را سوار جعبه نوشابهای کرده و با تسمهای می کشدش، چهارصد کیلومتر را گاهی، و بچه در تکانهای جعبه غرق شادی و لذت ست..... ادامه متن
اهالی منطقه را دیدیم که با بطری ها و ظرف های کوچک و بزرگ آمده اند و دارند خاک پای زائرها را جمع می کنند!!می بردند به زمن های کشاورزی و مزرعه هایشان.می گفتند این خاک،برکت می آورد ادامه متن
فک کنم سبک ترین کوله اردو را بار می کشیدم!و همان را هم به سختی!روی سر و توی بغل و به هر نحوی که به شانه ها فشار نیاید! ادامه متن
بعد صحبت های حاج آقا، وقتی حسابی اشک مان در آمد و سبک شدیم، راهنمایی مان کردند به ساختمان کناری که موکب خانم ها بود. سه تا دختر خانم قد و نیم قد ایستاده بودند و با خوش آمدگویی ما را به داخل... ادامه متن
صحبت های حاج آقا پناهیان میان هق هق و آمین های زوار به پایان رسید و من به این فکر می کردم که حسین(ع) از نجف که نه، از همان تهران، از همان لحظه که دعوتمان کرد، همراه مان بوده. از همان دهه اول... ادامه متن
هم زمان با غروب صدای دعوت موکب دارها از زوار برای رفتن به داخل موکب ها و استراحت کردن بلند بود. "هلابیکم یا زوار الحسین" " أهلاً و سهلاً" "تعالوا تعالوا". واقعاً که چه صحنه های زیبایی بود. ادامه متن
احساس خاص و فضای خاصی بود. از زمانی که تصمیم به آمدن این سفر گرفتم، دغدغه ام این بود که پیاده روی فشرده 3 روز آن هم در کشور دیگر و با شلوغی که همیشه از آن گریزانم چه جوری می شود؟ به هر حال ح... ادامه متن