شیخ عباس، خادم ابوالفضل(ع) بر نماز شب هم تأکید می کند، اما می گوید که من زیارت عاشورا را بالاتر از نماز شب می دانم. ادامه متن
شیخ عباس کرامتی دیگر از حضرت ابوالفضل(ع) را چنین روایت می کند: یک روز در حرم را بسته و بیرون آمدم، ماشینی سیاه رنگ پیش پایم ترمز کرد، دو نفر از برادران سنی - از اهالی تکریت - از آن پیاده شدن... ادامه متن
ظهر یک روز تابستانی در حرم حضرت ابوالفضل(ع) به صحبت نشسته بودیم که عربی بیابان نشین را دیدم، پا برهنه با پیراهنی کهنه و چفیه و عقالی کهنه، وارد حرم شد و به طرف ضریح مظهر رفت دست بر ضریح گذاش... ادامه متن
حدود 45 سال پیش در بازار بغداد کاروانسرایی بود به نام «کاروانسرای مرغی» حجره داران آن کاروانسرا نیز یک به یک روانه کربلا شدند فقط دو حجره دار ماندند یکی فردی شیعه به نام «محمد حسین» و دیگری... ادامه متن
میرحمید میرمعصوم نژاد در کتاب مسافر نگاه سرخ، خاطرات شیخ عباس حاج محمد علی الکشوان آل شیخ کلیددار و خادم اقدم حرم حضرت ابوالفضل العباس(ع) را در مورد گوشه ای از معجزات قمر بنی هاشم(ع) به رشته... ادامه متن
سخت است كه وزن بدنت را بر پايي بياندازي كه تاول زده. مي رسي به ورودي حرم، از كجا وارد حرم شده اي؟ «به ياد بياور.» توشه راهت را به امانات تحويل داده اي، كفش هايي كه در راه پوشيده اي هم. دستي... ادامه متن
یک نگاه به تابلو انداخت: «کربلا 85 کیلومتر» دو روز دیگر توی بین الحرمین با رفیقش قرار داشت، وقتی رسید خیلی خسته بود. یک ساعت به قرار مانده بود که یک جفت کتانی نو خرید و پوشید. ادامه متن
پیرزن سرم را انداخته بودم پایین و به سمت ضریح می رفتم که صدایش به گوشم خورد: «پسرم!» ادامه متن
داشتیم به کربلا نزدیک می شدیم، دلمان که سنگین شد همه مان گفتیم که از حالا آب نمی خوریم تا با لب تشنه مولایمان را زیارت کنیم. توی حال و هوای خودمان بودیم که یک مرد عرب جلویمان را گرفت: ماء ال... ادامه متن
عطر بهشت خاطرات همسفرها (هفت) سینه زنی ممنوع است! از همان شب اول یک جورهایی دلم گرفت، از همان وقتی که توی حرم حضرت ابالفضل(ع) نشسته بودیم، همان وقت که وسط عزاداری، خادم های حرم با هول دویدن... ادامه متن
مسئول ثبت نام دانشگاهشان پشت خط بود: «یه نفر از بچه ها اسمشو نوشته اما پول سفرو نداره، ببین کسی رو می شناسی که بتونه کمک کنه؟» ادامه متن
دراز کشیده بودم روی زمین، هوای دم گرفته موکب همه را فراری داده بود. چشمم به او افتاد که یک گوشه موکب آرام نشسته بود، کم کم پلک هایم سنگین شد اما از زور گرما یک ربع بعد بیدار شدم، او هنوز هما... ادامه متن