یرمردی عصا میزند و میترسد که نرسد.... مادری بچهی سه سالهاش را سوار جعبه نوشابهای کرده و با تسمهای می کشدش، چهارصد کیلومتر را گاهی، و بچه در تکانهای جعبه غرق شادی و لذت ست..... ادامه متن
اهالی منطقه را دیدیم که با بطری ها و ظرف های کوچک و بزرگ آمده اند و دارند خاک پای زائرها را جمع می کنند!!می بردند به زمن های کشاورزی و مزرعه هایشان.می گفتند این خاک،برکت می آورد ادامه متن
فک کنم سبک ترین کوله اردو را بار می کشیدم!و همان را هم به سختی!روی سر و توی بغل و به هر نحوی که به شانه ها فشار نیاید! ادامه متن
بعد صحبت های حاج آقا، وقتی حسابی اشک مان در آمد و سبک شدیم، راهنمایی مان کردند به ساختمان کناری که موکب خانم ها بود. سه تا دختر خانم قد و نیم قد ایستاده بودند و با خوش آمدگویی ما را به داخل... ادامه متن
صحبت های حاج آقا پناهیان میان هق هق و آمین های زوار به پایان رسید و من به این فکر می کردم که حسین(ع) از نجف که نه، از همان تهران، از همان لحظه که دعوتمان کرد، همراه مان بوده. از همان دهه اول... ادامه متن
هم زمان با غروب صدای دعوت موکب دارها از زوار برای رفتن به داخل موکب ها و استراحت کردن بلند بود. "هلابیکم یا زوار الحسین" " أهلاً و سهلاً" "تعالوا تعالوا". واقعاً که چه صحنه های زیبایی بود. ادامه متن
احساس خاص و فضای خاصی بود. از زمانی که تصمیم به آمدن این سفر گرفتم، دغدغه ام این بود که پیاده روی فشرده 3 روز آن هم در کشور دیگر و با شلوغی که همیشه از آن گریزانم چه جوری می شود؟ به هر حال ح... ادامه متن
سخت است كه وزن بدنت را بر پايي بياندازي كه تاول زده. مي رسي به ورودي حرم، از كجا وارد حرم شده اي؟ «به ياد بياور.» توشه راهت را به امانات تحويل داده اي، كفش هايي كه در راه پوشيده اي هم. دستي... ادامه متن
یک نگاه به تابلو انداخت: «کربلا 85 کیلومتر» دو روز دیگر توی بین الحرمین با رفیقش قرار داشت، وقتی رسید خیلی خسته بود. یک ساعت به قرار مانده بود که یک جفت کتانی نو خرید و پوشید. ادامه متن
پیرزن سرم را انداخته بودم پایین و به سمت ضریح می رفتم که صدایش به گوشم خورد: «پسرم!» ادامه متن