قدم به جاده نجف - کربلا که می گذاریم بی اختیارقدم هایمان تند می شود. حس و حال عجیبی است این شروع سفر. ادامه متن
میگه فیلم هم نمی تونه نشون بده. فیلم می تونه سوز سرما را نشون بده ؟ می تونه خستگی را نشان بده؟ می تونه تاول کف پا را نشان بده؟ می تونه این عشق را نشان بده؟ فقط باید بیایی تا اینجا را درک کنی ادامه متن
غروب که شد اکثر بچه های کاروان در موکب ها مستقر شدند که استراحت کنند اما میثم اصرار داشت که برای استراحت خیلی زوده. من که اوضاع گلویم مناسب نبود و از همان ابتدا سفر را با سرفه های شدید شروع... ادامه متن
موکب امام رضا یکی از موکب هایی بود که نظرم را جلب کرد. ارادت شیعیان عراق به امام رضا(ع) خیلی بود تا حدی که تا می فهمیدند که ایرانی هستیم با شوق می پرسیدند مشهدی هستیم؟ ادامه متن
محصول فرهنگی دیگری که توسط کودکان توزیع می شد کارتی بود که یک طرفش جمله ای از حضرت آقا در مورد حضرت زینب سلام الله نوشته شده بود و در طرف دیگرش زیارت اربعین. ادامه متن
صبح زودتر از جمع راه افتادیم به میثم گفتیم زودتر راه بیافتیم اگه خسته شدیم استراحت می کنیم بقیه هم برسند. فکر می کردیم از همه جلوتریم که با دیدن یکی از رفقای زمان دانشگاه تازه فهمیدیم که نخی... ادامه متن
همان اول جاده سربازی ایستاده و طنابی نگه داشته است تا مردم نیایند وسط جاده! وقتی که او طناب را نگه می دارد تا مردم رد شوند سرباز دیگری نیز جلوی ماشین ها را نگه می دارد تا مردم رد شوند! همان... ادامه متن
وقتی پا در این راه می گذاری می شوی زائر امام حسین. می شوی مهاجرا الی الله. اصلا پذیرایی با خود ائمه می شود و هر که را می بینی وسیله است. ادامه متن
اولین چایی که گرفتم آنقدر شکرش زیاد بود و آنقدر سنگین بود که نتوانستم تمامش کنم! از آن به بعد البته چایی نخوردم مگرآن که آب جوشی بود برای سبکتر کردنش! ادامه متن
من راننده ام! لا معلم! اما زیارت حسین(ع) مانند زیارت کعبه و بلکه بالاتر است؛ آداب دارد! توی این راه مسخره بازی نداریم، خنده نداریم،شیعه در محضر مولایش نمی خندد... ادامه متن
میثم دستش را به سبک امام! برای زائرین و سربازان و بچه ها تکان می دهد و بچه ها و زائرین نیز با ذوق جواب می دهند. اکثر سربازان نیز جواب می دهند حتی آنان که احساس خستگی یا بی حوصلگی شان می کردم... ادامه متن
در حال پخش ظرف بود ظرف پلاستیکی هم به من داد به سراغ همان سرباز جوان اول رفتم که آش بگیرم که کفگیر را به ته دیگ زد و گفت: خلاص! ادامه متن