می گفت توی این سفر کارهایی کردیم که هیچ وقت به ذهنمان هم خطور نمی کرد؛ مثلا همان روز که تازه رسیده بودیم کربلا، انقدر خسته بودیم که حال درآوردن چادرهایمان را هم نداشتیم. تازه سرمان را گذاشته... ادامه متن
«کشوانیه» دم حرم خیلی شلوغ بود، از لای جمعیت شماره کفشم را دراز کرده بودم سمت پیشخوان و حواسم به آقای کفشدار بود که یک چیزی خورد توی صورتم! چشمم را باز کردم: زن عرب دمپایی اش را گرفته بود دس... ادامه متن
عطر بهشت خاطرات همسفرها (دو) نمی دانم این شتر از کجا پیدایش شده بود. کنار جاده، بین موکب ها برای خودش راه می رفت. او اما مات شتر شده بود. صدایش کردم: بریم دیگه! انگار صدایم را نشنید، بغضش ر... ادامه متن
همان طور که راهش را کج می کرد و قدم هایش را تند، رد نگاهش را دنبال کردم؛ نوزاد کوچکی بود. این که شش ماهه باشد یا بیشتر را نفهمیدم. دوید و جلوی زن عرب را گرفت. زیر نگاه متعجب زن، چفیه اش را ب... ادامه متن